خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

ادامه ی خاطره ی سفر:)

دوباره سلام...

روز دوم:

به شهر مهران رسیدیم...

رفتیم خونه ی دوست عموم...

خانواده ی خوبی بودن!خونه ی باصفایی هم داشتن و به قول عمه(دوست مامانم که شبیه عممه وبهش میگیم عمه...توی این سفر هم باهامون بود):وقتی توی یه خونه ای محبت باشه بین اعضای اون خونواده،این حس به اونی که توی خونه مهمونه هم منتقل میشه وحالش خوب میشه...!

خلاصه که اونجا ناهار خوردیم وشب رو هم استراحت کردیم...مرد ها فوتبال دیدن وماهم تو اتاق باهم حرف زدیم:)

صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم به سمت مرز...

به مرز که رسیدیم،دیدیم غلغله س...!!

خیلی شلوغ بود..!

خلاصه که کلی صبر کردیم تا پاسپورت هامون مهر خروج از کشور خورد...

وبعد مهر ورود به عراق...

خیلی حس خوبی داشتم اون موقع:)

وارد خاک عراق شدیم...

رفتیم و کلللی منتظر موندیم تا دینار هامون رو بگیریم...!

دینار هارو که گرفتیم،رفتیم سراغ ماشین که بریم تا نجف...

همه ی ماشین ها پولی بودن وخییلی هم گرون!!!

توی این سفر به طرز عجیبی هرچی عمه می گفت درست از آب در می اومد...!!

با عمه داشتیم از جلوی یکی از اون تریلی های صلواتی رد می شدیم که عمه به شوخی گفت:آخرش ما رو سوار همین تریلی ها می کنن...!حالا ببین کی گفتم!

این حرف همانا وتریلی سوار شدن ما همان...!!

خلاصه که ما رو سوار اون تریلی ها کردن وراه افتادیم...

از راننده پرسیدیم چقدر طول می کشه تا به نجف برسیم؟(راننده ش فارسیِ دست وپا شکسته هم بلد بود)

گفت 5 ساعت...!!!


این تریلی اونقدر سر وصدا داشت که با هر تکان ماشین انگار هزاران شیشه می شکست...وحالا فکر کنید توی همچین ماشین پر سر وصدایی باید 5 ساعت دووم می آوردیم...

حالا تمام صداهای وحشتناک وتکان های وحشتناک تر به کنار،چند نفر توی این تریلی بودن که یکسره سیگار می کشیدن...!!!

به طوری که وقتی یکی تموم می کرد اونیکی شروع می کرد وبوی گند سیگارشون حتی یک لحظه هم از بینی ما نمی رفت...!!!

ناگفته نماند که برای من بدترین بوی عالم بوی سیگاره...یعنی هیچ بویی من رو به اندازه ی بوی سیگار آزار نمیده...!!!


بالاخره رسیدیم ب نجف...به خاطر سر و صدای بیش از حد وبوی مداوم سیگار سرم تا دو،سه ساعت درد می کرد...!!!

توی نجف بابامینا موکب دارن...قرار شد که بابام بیاد دنبالمون:)

هی ما به بابا زنگ می زدیم وهی بابا به ما زنگ می زدکه کجایین؟...

با همین تماس ها متوجه شدیم که خییلی مونده تا برسیم به بابام...!

رفتیم تا ماشین بگیریم که مارو ببره پل"ثوره العشرین"...

یه هیوندا نگه داشت و من ،عمه،پاییز،مامانم،آبجی دومی وشوهرش سوار شدیم...

به راننده اسم پل رو گفتیم ولی "ث"رو مثل عرب ها خوب تلفظ نکردیم...حالا توی تمام راه داشت باهامون صحبت می کرد(به عربی وما هم همه ی دانسته هامون از عربی رو روی هم گذاشتیم تا متوجه شیم چی میگه والحمدولله همه شو متوجه شدیم...)که "سوره" یعنی سوره ی قرآن و "صوره" یعنی عکس و خلاصه که رسیدیم به اون پله...

بابام رو هم پیدا کردیم و رفتیم به موکبشون...

همون شب هم اسکان دادنمون و ما سرمون به بالش نرسیده غش کردیم از خستگی...!


الان من باید برم بخوابم که صبح بیدار شم...

بقیه شو ان شاءالله فردا براتون می نویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


ان شاءالله سال دیگه همتون کربلایی...

یاحسین...

۲ ۰
Parad ox
۱۵ آبان ۲۰:۲۳
 واقعا اون شخصی که داشت سیگار می کشید یه لحظه هم به افراد دیگه ای که اونجا بودن فکر نکرد؟!
:)
ان شاالله

پاسخ :

نه متاسفانه...شاید هم فکر کرد ولی گفت که ول کن بابا...!

ان شاءالله...:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان