خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

بقیه ش:)

سلام...

میدونم که خیلی کم سر میزنم به وبم ولی واقعا وقت نمیشه...

ان شاءالله الان خاطره رو تموم میکنم اگه تونستم وبعد توی پست بعدی خاطره های روز مره م شروع میشه:)


ادامه روز پنجم:

گفتم که نه شام خورده بودیم واصلا داشتیم که بخوریم ونه جای خواب داشتیم...

وقتی صدتا صلوات نذر امام کاظم(ع)کردیم وفرستادیم.یکی از موکب هایی که غذا میدن،کباب می داد وصفش هم به طور غیر قابل باوری خلوت بود...!(این از شاممون) رفتیم توی یه موکبی که ببینیم جا هست یانه...

جانداشت...!ولی صاحب موکب با زبانی مخلوط از عربی وفارسی بهمون فهموند که تعدادمون رو می خواد...

گفتیم که 5 تا خانم و1 آقا...(عربی دست وپا شکسته)

اون هم گفت که جابرای خانم ها داره وقرار شد ما بریم ودامادمون برا خودش جا پیدا کنه چون یه نفر بود جا واسش راحت پیدا میشد...

خلاصه...

اون خانمه ما رو برد توی یه خونه...خون که چ عرض کنم...قصر بود رسما...

توش هم پر ایرانی...

رفتیم داخل وراهنماییمون کردن طبقه ی بالا...

رفتیم توی یه اتاق واز شدت خستگی اول رختخواب پهن کردیم...بعد یهکی از اونهایی که پذیرایی وراهنمایی میکردن اومد وبه عربی وبا اشاره بهمون فهموند که بریم اونیکی اتاق...

رفتیم ورختخواب هم بردیم...خونهی گرم،بارختخواب کامل،تمام تجهیزات خونه مثل ماشین لباسشویی_حمام_دستشویی_اتاق هاو...دراختیار مهمان ها،حدود 7_8 نفر در حال رسیدگی به مهمان هاو...

واقعا معجزه شده بود...

توی این سفر همچین خونه هایی خیلییی زووود پر میشه...ولی امام کاظم(ع)واسمون جاگرفته بودند انگار:)

(این هم از خونه)

اون شب من وخاله حمام رفتیم و بعد خوابیدیم...

روز ششم:

صبح که بیدار شدیم،یه صبحانه مفصل خوردیم ودوباره راه افتادیم...

رفتیم تا به یه موکبی رسیدیم و کمی استراحت کردیم ودوباره راه افتادیم...

دوباره هی راه رفتیم تا شب شد...(وسط هاش هروقت خسته یا گرسنه میشدیم یکم استراحت میکردیم و یهچیزی می خوردیم ودوباره راه می افتادیم)

دوباره شد قضیه همون نبود موکب...:(

شاممون رو خورده بودیم ولی جای خواب نداشتیم...!

خجالت هم میکشیدیم که دوباره از امام کاظم(ع)بخوایم...

خخلاصه که دوباره ازشون با کلی شرمساری کمک خواستیم ولی از روی خجالت باخودمون گفتیم که این دفعه دیگه امام کاظم (ع)میگه که می خواستین برنامه ریزی درست داشته باشین وکمکمون نمیکنه...!

به خاطر اینکه مطمئن نبودیم به لطف امام کاظم(ع)موکب گیرمون اومد و موکب خیلی خوبی هم بود ولی خیلی سرد بود...!

خلاصه که با همون لباس ها خوابیدیم...!

روز هفتم:

صبح دوباره بیدار شدیم که راه بیوفتیم.همون موکبهنون گرم می پختن و به زائر ها میدادن:)

خییلیییی چسبید...(به جای همتون خوردم...خخخ...)

خلاصه که راه افتادیمو مثل روز های قبل هر وقت خسته میشدیم استراحت میکردیم و دوباره راه می افتادیم...

دیگه کم کم راهمون عوض شد ورفتیم توی یه راه باریک تر...

جمعیت خیلی زیاد بود ولی راه برای رفتن بود...!

نزدیک بودیم...خیلی...دیگه کربلا بودیم...:)

شوق رسیدن ودیدن حرم صبرمو کم کرده بود...

فقط می خواستم برسم...

رسیدیم به کوچه وپس کوچه های شهر...

همه گریه میکردن وبه امام حسین (ع)سلام میدادن...

هنوز حرم رو ندیده بودیم ولی دلمون گرفت...

شدیدا می خواستم بنشینم روی زمین وزار زار گریه کنم...دلیلش هم معلوم نبود...

به قول مامانم کلاکربلا یه سوز خاصی داره...

وقتی دارم خاطره ش رو مینویسم ویاد اون لحظه که توی اون کوچه وپس کوچه ها بودیم و باهر قدم قلبمون تند تر میزد می افتم،گریه م میگیره...

حرم حضرت ابوالفضل (ع)معلوم شد...

گریه ها شدیدتر میشد...همهی خستگی راه یک دفعه از تنمون بیرون رفت...:)

همه یا چهره های متعجب داشتن ویا گریه میکردن...

اون لحظه ها،بهترین لحظات عمرم بودن...

ولی هنوز که هنوزه ونزدیک به یک ماه از سفرمون میگذره من باورم نشده که زیارت رفتم...کربلا نصیبم شد وبه آرزوم رسیدم...!

خلاصه که موقع شام شد و شاممون رو دوباره از یه موکبی کباب گرفتیم وخوردیم...

کلللی دنبال موکب گشتیم(عمو وزن عموم واسمون توی یه موکب جا گرفته بودن و آدرس داده بودن که بریم اونجا)

وقتی هم پیداش کردیم وبه صاحب موکب گفتیم برامون جا گرفتن گفتن:اینجا واسه هیچکس جاگرفته نشده...!

ماهم که خسته بودیم ونمی دونستیم کجابریم دو در همون موکب نشستیم...

بعد از یکم صبر خانمه اومد ومشخصات ظاهری زن عموم رو گفت...گفتیم آره خودشه...وگذاشت که بریم تو...:)


خلاصه که اونجا اسکان گرفتیم...

اون شب خوابیدیم وفردا ش من و آبجی دومی ودامادمون رفتیم حرم...

خیلی شلوغ بود و حتی بین الحرمین هم نتونستیم بریم...از وسط های راه یه گوشه ای وایسادیم وزیارت نامه رو خوندیم وبرگشتیم موکب..

استراحت کردیم وشب من وپاییز وزن عموم و خاله م رفتیم حرم...

بین الحرمین یه جا وایسادیم...(آبجی دومی وشوهرش و پسر زن عموم هم بودن باهامون) زن عموم و آبجی دومی اونجا روی موکت های کناره نشستن که ما بریم زیارت وبعدا اونا برن...

شوهر خواهرم با پسر زن عمون،من با مامانم،پاییز با خاله،رفتیماول حرم حضرت عباس(ع)...اونقدر آرامش داشت که خوابم گرفت وفقط دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم...خلاصه که به بهانه ی سجده سرم رو گذاشتم روی یه مهر ویکم چرت زدم وتوی همون حال دعا هم کردم...

واسه زیارت حرم حضرت ابو الفظل از یه سراشیبی که فرش شده بود رفتیم پایین واون پایین صف بستیم تا نوبتمون شد وقشنگ زیادت کردیم...:)

اونجا خیلی دعا نکردم چون فکر میکردم مثل پنجره فولاد که توی مشهر چند تا درست کردن اینجا هم حرم واقعی نیبست ولی حرم واقعی بود وتازه به حضرت نزدیک تر هم بودیم چون قبر حضرت پایینه...

دلیل اینکه پایین می رفتیم زیارت هم این بود که بالا کلا واسه مرد ها بود...!


خلاصه که زیارتمون تموم شد ورفتیم برای حرم امام حسین(ع)


بقیه ی خاطره رو بعدا براتون مینویسم...


یاعلی...



۱ ۰
حسام پاکی
۳۰ آبان ۱۴:۴۵
با خاله حمام رفتیم !

پاسخ :

باهم که نه...
حسام پاکی
۳۰ آبان ۱۵:۲۴
اهان شکر

پاسخ :

شکر:)
Parad ox
۰۱ آذر ۱۲:۵۳
چقدر قشنگ خاطره تونو می نویسین :)
کلمه ها پر از حس خوب بودن

پاسخ :

:)
ممنونم:)

خدارو شکر که مورد پسند واقع شد...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان