خیلی نگران شدم، حتی حس کردم اگه مامان نمیومد من سکته میکردم، شایدم فقط میشستم و زار زار گریه میکردم.
طبق قانون کلانتری گوشی هاشون رو گرفته بودن و هیچ راه ارتباطی باهاشون نداشتم.
نگرانشون بودم و بارها طول اتاق رو راه رفتم و با قلبی که تند میزد براشون دعا کردم.
براشون صدقه دادم و نذر کردم...
حالا اومده خونه، با صورتی که یک طرفش یکم ورم کرده و اندکی سرخ شده، میگه مشت زدن تو صورتم ولی حالم خوبه، درد هم ندارم...
چون باید تا صبح میموندیم شکایت رو پس گرفتیم و اومدیم...
خیلی ساکته، باهام مهربونه، ولی خسته ست و کم حرف و این موجب ناراحتی م شده، با خودم فکر کردم: من اینهمه از نگرانی هام براش گفتم، اونوقت هیچی نمیگه؟ حتی تشکر نکرد که براشون دعا کردم، هیچی...
سلول منطق به صدا درمیاد و میگه: احساس آروم باش، بهش حق بده، نصفه شبی ۳ ساعت از ساعت ۱۲ تا ۳ معطل شده و اتفاقات خیلی نگران کننده و پر دردسری براش افتاده...
دوست دارم گریه کنم از شدت ناراحتی...
تو دلم بارها و بارها نفرینشون میکنم، کسایی رو که شوهرم و داداشش رو زدن، پیراهن داداشش رو پاره و سینه ش رو با ناخن های خنجر وارشون خراشیدن...
+همین الان یهویی خواستم برای آرامشم این متن رو بنویسم...اگر خوندید و ناراحت شدید معذرت می خوام.
+نگران نباشید، حالشون خوبه.
+مطلب درمورد سلول ها ایده از سریال کره ای سلول های یومی بود.
#مسخره
#سلول_منطق
#سلول_احساس
زندگی تون سرشار از آرامش💫
یا علی مدد...