خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

تعطیلی طوووولااااانییییی...

۶ نظر

سلام...

تمامی مدارس شهر تهران به جز البرز و فیروزکوه تا آخر هفته تعطیییلههههههههlaughheartyes

خدا رو شکررر...:)))))

 

 

حالتون خوش...

 

یاعلی...

۸ ۰

خونه ی عمه

۱ نظر

سلام...

امروز ظهر مامان جان فرمودن که:می خوایم بریم خونه ی عمه  و درساتو بخون.

مشق داشتم ودرس هم نخونده بودم...خلاصه که کتابمو گرفتم و گفتم مشق همو وقتی اومدیم می نویسم...

تو راه هم همش استرس داشتم که وای درسم مونده...:/

خلاصه که رسیدیم خونه ی عمم و همین که در رو باز کردن دخترِ عمه کوچیکم که همسنمه گفت:پرتو خبرو شنیدی که فردا و پس فردا تعطیله؟

جیغ زدم و کلی ذوق کردیم:)))

و این هم از خبر خوش امروزم^...^

 

پ.ن: از مهمونی که برگشتیم دیدیم تو راهرو دم در خونه همسایه مون به اندازه نصف راهرو کفشه...0_0

بعد شنیدیم که یه مرده گفت:"برا سلامتی هردوتا خانواده صلوات... "که فهمیدیم عروسی یا نامزدیه:)

ان شاءالله که خوشبخت شن^...^

 

آرزوهاتون به بهترین نحو خاطره شن:)

 

یاعلی...

۶ ۰

باز حالم رفت....

۲ نظر

سلام...

من دوباره حس و حالم واسه درس خوندن  رفت...

به مامانم میگم مامان حال ندارم درس بخونم....:/

میگه طبیعیه اونقدر تعطیل شدین که دیگه حالت رفت...

 

پ.ن1:از طرفی دوست دارم فردا تعطیل شه چون هم مشق دارم و هم درس...از طرفی هم دوست ندارم تعطیل شیم چون باز سردمیشم...:/

پ.ن2:یلداتون پیشاپیش مبارک^...^

پ.ن3:چند روزه پشت هم مطلب می ذارم...مطالب قبلی رو هم ببینید...:)

 

زندگی تون پر از رنگ های شاد...

 

یاعلی...

۶ ۰

یوما

۲ نظر

و کتاب یوما به پایان رسید...

 

خیییلیییی کتاب فوق الهاده ای بود:)

نوشته خانم "مریم راهی"...

خیلی قشنگ بود...

عکسش:

 

موضوع:زندگی حضرت خدیجه (س) که حضرت فاطمه(س) رو باردار بودن رو بازگو کرده به قلم خییلیییی قشنگ:)

به شدددت توصیه می شود...

 

آمار کتاب خوندنتون زیاد...

 

یاعلی...

۸ ۰

دیدار با دوست عزیییزم:)

۱ نظر

سلام...

امروز کلاس فوق العاده داشتیم. با "ز.ع" تو یه کلاسیم...

از دیشبش فاطمه گفته بود می خواد بیاد ببیندمون...

از خونشون تا مدرسه ی ما حدود 2 ساعت راهه...

از اونجا کوبیده بود اومده بود اینجا ما دوستاش رو ببینه...:)

آخه دوست اینقدر خوب؟اینقدر مهربون؟

 

با "ز.ع" کلاسمون که تموم شده بود موقع بیرون اومدن از مدرسه بهش میگم:به نظرت فاطمه امروز میاد؟

گفت:نه بابا...میدونی خونشون چقدر دوووره؟!

از در که رفتیم بیرون دیدیم اونجا وایساده منتظر ماها...heart

از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...^...^

 

 

پ.ن:با مبینا داریم کار هنری با نمد انجام میدیم که بزنیم دیوار اتاقمون...وقتی انجامش نمیدم همش فکر میکنم که چقدر دوست دارم بشینم پاش تموم که شد پاشم...اما وقتی میشینم به این فکر میکنم که شنبه امتحان ادبیات دارم و دوشنبه زبان...:/

 

خاطرات خوشتون زیاد و ماندگار...

 

یاعلی...

۵ ۰

کتاب های جذاب دوست داشتنی:)

۲ نظر

سلام...

موقع مرتب کردن قفسه کتاب ها که میرسه به این فکر می کنم چقدر دوست دارم همه  شون رو بخونم...چقدر دوست دارم سریع تر تابستون برسه و از درس خلاص شم وبچسبم به کتاب های کتابخونه ی گوشه اتاقمون...

چقدر همه ی ژانر ها ی کتابها برام جذابه...

اما وقتی تابستون میرسه یک هفته ی اول و دوم و سوم به استراحت می گذره و بقیه ش هم گاه گداری یک کتاب یا شاید هم چند تا از کتابخونه ی سر کوچه مون می گیرم و می خونم و سال بعد شروع میشه و من باز هم کتابهای خودمون رو نخوندم...

قبل از تابستون به این فکر میکنم که سال تموم شه و نقاشی بکشم...سال تموم شه و کار هنری کنم...سال تموم شه و تمرین نوشتن کنم و...

اما وقتی سال تموم میشه گوشه ی اتاقمون می شینم و به لیست کار هایی که منتظر ایجاد وقت برای انجامشون بودم فکر می کنم و به دیوار رو به روم خیره می شم و همین...بله همین...

هیچکدومشون رو انجام نمیدم چرا؟چون دیگه حالشو ندارم...تو سال تحصیلی هم وقتش رو ندارم...شاید هم دارم...که بله دارم...اما اگه برم سراغشون یا یکی پیدا میشه که بگه چرا درس نمی خونی...یا اینکه خودم به این فکر میکنم که چرا درس نمی خونم؟!

 

و همینقدر زندگی اعصاب خورد کنه...که گاهی اوقات نفسم می گیره از اینهمه کار...از اینهمه برنامه ی انجام نشده...از اینهمه بی هدفی...از اینهمه هدر دادن عمر...

و تابستون هم تموم میشه و به این فکر می کنم که کدوم کار رو که می خواستم انجام برم، انجام دادم؟

نتیجه ی آخرش :هیچ...!

 

تو سال تحصیلی به این فکر میکنم که اونقدر کتاب بخونم که خفه شم...اما نمی خونم...و بعد حسرت می خودم که ای کاش از وقتم خوب استفاده می کردم...

و به این شعر فکر می کنم که:از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن     فردا که نیامده است فریاد مکن

                                     بر نامده و گذشته بنیاد مکن                 حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

 

نتیجه ی اخلاقی:همین دو بیت شعر رو الگوی زندگی قرار بدیم...که هم الگوی دُنیوی میتونه باشه و هم الگوی معنوی و اُخروی...آقا می خوای نماز قضا بخونی؟با توجه به شعری که قرار شد الگو باشه، به این فک نکن که چرا قضا شد...به این فکر نکن که فردا میخونی...همین الان پاشو بخون...از الان تصمیم بگیر دیگه قضا نشه...

می خوای درس بخونی؟ به این فکر نکن که چرا قبلا نخوندی...به این فکر نکن که الان نخونی و بعدا جبران کنی...همین الان بخون...شاید فردا زنده نباشی...

 

 

وقتتون پربرکت...

هدفتون مشخص...

 

یاعلی...

 

 

۶ ۰

امتحان های کلاسی...:/

۵ نظر

سلام...

آقا چرا این امتحانا دست از سر ما بر نمی دارن؟!!!!!

میان ترم تموم شد، کلاسی ها شروع شد...حالا شفاهی و کتبی هم که فرقی نداره...مهم اینه که واسه همشون باید درس بخونیم...:/

البته که واسه همشون نمی خونیم چون گاهی اوقات حسش نیست و گاهی هم وقتش...:/

ولی خب استرسش که هست...:|||

 

پ.ن:تاریخ رو دوست دارم اما الان حال ندارم بخونم...:///

پ.ن2:باورم نمیشه که واسه پرسش شفاهی دینی خوندم0_0

پ.ن3:شبتون به خیر...

 

 

روز و شبتون پر برکت...

 

یاعلی...

۸ ۰

در باشگاه جدید جا می افتیم...

۳ نظر

سلام...

یه مدت پیش استاد باشگاهمون کلاس کنار خونمون رو هم گرفت...

من هم به دلیل همراهی با مبینا و اینکه راهم نزدیک تر باشه اومدم این باشگاه...

 

روز اول بچه ها رفتار خیلی دوستانه ای باهام نداشتن...

و این به خاطر اختلاف کمربندی مون بود...اما به مرور که تا حالا سه جلسه رفتم، رفتارشون بهتر شده^...^

از بهترین امتیاز های این باشگاه بودن استاد خودمون و بعد بودن مبینا ست...:)

 

پ.ن1:دیشب موقع درس خوندن با خودم فکر می کردم که فکر کن فردا تو مدرسه بگن چون بعضی هاتون نمیدونستین کدوم امتحانه، امروز کلا امتحان نمی گیریم...اما بعد به این نتیجه رسیدم که مدرسه اگه مدرسه ی ما باشه، شده دوتا امتحانو تو یه روز بگیره، میگیره...ولی عقب نمی ندازه...

ولی امروز دقیقا همون اتفاق رویایی افتاد و امتحان نگرفتن کلا...^...^

 

پ.ن2:آلودگی هوا هنوز هم شدید است...امروز خییلی سرم درد میکنه...:/

 

زندگی تون بدون مریضی...

شاد و موفق باشید...

 

یاعلی...

۱۰ ۰

مکالمه پاییز و خواهرزاده جان:)))

۱ نظر

پاییز رو به من:هروقت خواستی جا بزنی به دلیل شروعت فکر کن.

خواهرزاده جان (محیا) در حالی که بستنی ش رو لیس میزنه:یعنی چی؟

پاییز:یعنی هر کاری رو که شروع کردی تموم کن.

محیا:یعنی گازش بزنم؟

:)))))))

 

پ.ن1:و نمی شود از درس خواندن فرار کرد...چرا که فردا باز هم امتحان داریم...اگرچه امتحان علوم عقب افتاد، اما امتحان زبان که سر جاشه...:/

 

پ.ن2:دلم می خواد سریع تر سال تموم شه و وقت پیدا کنم که کارای غیر درسی بکنم...یک عااالمه کتاب بخونم و نقاشی بکشم و...

 

پ.ن3:از طرفی هم دلم می خواد کللللی درس بخونم و نتیجه ی تلاشمو با نمرات عالی ببینم...اما حال اینهمه درس خوندنو ندارم...:/

 

وقتتون با برکت و ذهنتون گیرا...

 

یاعلی...

۱۰ ۰

آبجی اولی و خواهر زاده:)

۲ نظر

سلاااامممم:)))

آبجی اولی و خواهرزاده گرامی و جان بالاخره اومدن^...^

 

خیلییی خوشحالم...الحمدلله:)

 

پ.ن1:فردا هم تعطیله...و امتحان میان ترم علومی که عقب افتاد...:)

 

پ.ن2:پنجشنبه رفتم بیرون، تا نصفه شب همش احساس می کردم ته گلوم غبار داره...اونقدر صدامو صاف کرده بودم که گلوم میسوخت...

خدا رو شکر که فردا رو تعطیل کردن...^...^

همین که خبر تعطیلی رو شنیدم زنگ زدم "ز.ع"و مبینا که تعطیله...مبینا میگه:بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدیییی...:))))))

 

خلاصه که شبتون به خیر...

 

زندگی تون پر از خبر های خوب...

خبرای بد زندگی تون کم..

یاعلی...

۴ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان