خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

عید فطر:))

۲ نظر

سلام...

امروز 1397/3/26


عید سعید فطر بر همگی شما دوستانمون مبارک:)))))

امروز الحمدولله باز هم یک توفیقی داشتیم که رهبر عزیزمون رو ببینیم:)


بعد از نماز آقاجان سخنرانی کردند وخیلی جالب بود ومثل همه ی سخنرانی های دیگرشون مو بر تن آدم سیخ می کرد!!

آقای مطیعی هم که گلللل کاشتند با این شعر عالیشون:))))))))


آقا جان رو تونستیم ببینیم ولی خیلی نزدیک نبودیم:(
ولی همین که نمازمون رو به جماعت نائب مهدی(عج)خوندیم خودش توفیقی ست:)))))))ان شاءالله تا از این دنیا نرفتیم به جماعت خود آقا امام زمان(عج)نماز بخونیم...

وقتی داشتیم بر می گشتیم اینقدر مترو شلللووووووغ بود که یه گوشه توی پارک زیر سایه نشستیم وبا خواهرا آب آناناس خوردیم:))))))

چقدددر خوبه که دیگه مدرسه مون تموم شده:)))
اصلا خیییلی خوبه که تا ظهر می خوابی ولازم نیست نگران این باشی که درست مونده :)


#عید_سعید_فطر
#نماز_به_جماعت_آقاجان
#دعا_برای_سلامتی_وظهور_منجی_عالم:)
۱ ۰

دیدار با حضرت آقا:)))))

۱ نظر

سلام...

امروز پنجشنبه س


با خواهر جان رفتیم بیت رهبری برای خوندن نماز ظهر وعصر به جماعت رهبر عزیزمون...


بین نماز ظهر وعصر پرده ی بین آقایان وخانوم ها رو باز کردن وچشممون به جمال پر نور وزیبای رهبرمون روشن شد...

الحمدولله...

آقاجان نافله شون رو که خوندن نماز عصر اقامه شد .

آخر هر دو نماز هم یکهو همه حمله ور شدند به جلو!!!!!!همه از میله ی جدیدی که اونجاگذاشته بودن می پریدند تا آقا رو بهتر ببینند،ولی من با کمک خواهر جان روی میله وایسادم واز همه بهتر دیدم خدارو شکر...

می خواستم داد بزنم آقاجان چفیه بدیدولی این کارو نکردم وپشیمون شدم...

این هم از خاطره ی دیدار با رهبری:)))))


عیدتون مبارک ولحظاتتون پر از عطر ویاد خدا...

#دیدار_با_آقا_جان

۱ ۰

امروز پایان امتحانات:)))))

۲ نظر

سلاااام...


امروز1397/3/24...


بالاخره امتحانا...تمووووم شد:))))))))))))))))))))))))))))))

خب خدارو شکرر خیلی خوشحالم...


یک عاااالمه کار می تونم بکنم که وقتمو پر می کنه...

کلی نشستم لیست کار هایی رو که می تونم انجام بدم  نوشتم باور کنید آخرش هم می شینم  گوشه ی اتاق می گم حالا چی کار کنم حوصلم سر رفت...


الان این خاطره رو توی این جای دوست داشتنی می نویسم وبعدش می رم ومجموعه کتابی رو که شروع کردم تموم می کنم:))

مجموعه ی "بچه های بد شانس"از" لمونی اسنیکت" توصیه می کنم بخونیدش..

من جلد یکی مونده به آخرشم ویه مجموعه ی 13جلدیه!!:)

از حالا دیگه می تونم یه عااالمه کار غیر درس کنم،و توی وبم خاطره هی بیشتری بنویسم ان شاءالله...

من می رم که به کارای غیر درسیم برسم:)))))


#لحظاتتون_پراز_عطرو_یاد_خدا...

۱ ۰

امروز:)))))

۱ نظر

سلام...


امروز1397/3/15..

خییییلی مععععمولی بود واتفاق خاصی نیفتاد:(


اصا یه وضعی خاص نبود!!!!!شب بخیر...  خواب های گل گلی ببینید:))))))

۱ ۰

1397/3/13

۱ نظر
                                                                                               بسمه تعالی

وقتی که تنهای تنها می شوی،وقتی که دوستانت،آنها که نیازمند یاریشان هستی،درست در حساس ترین نقطه رهایت می کنند.وقتی که امواج امتحان،خاشاک دوستی های سطحی رامی روبد ولجن متعفن خود خواهی ومنفعت طلبی را عریان می سازد،وقتی هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماندوهیچ دستی خالصانه به دوستی گشاده نمی گردد،یک ملجاء وامیدوپناهگاه می ماندکه هیچ حادثه ای نمی تواند اورا از تو بگیرد.
اوحتی در برابر بدی های تو خوبی می آوردوبر روی زشتی های تو پرده اغماض می افکند.
اگر بدانی که محبت واشتیاق اوبه توچقدر است،بند بند بدنت از هم می گسلد.
او به عیسی(ع)می فرماید:اگر آنها که به من پشت میکنند،میزان اشتیاق مرانسبت به خویش بدانند،قالب تهی می کنند.
حتما دانسته ای او کیست.پس چرا در انتها به او برسی؟از او آغاز کن.
پیش وبیش از همه خدارا دوست بگیر وهمو را ملاک وشاخص دوستی هایت قرار بده.
هر که به خدا نزدیک تروصفات خدایی در او متجلی تر،دوست تر وصمیمی تر.
وتو که چنین دوستی ورفاقتی را می طلبی،خود پیش از دیگران به خلق وخوی الهی متخلق می شوی.





سلااام...

امروز الحمدولله روز خوبی بود:)))
فعلا تا شش روز امتحان نداریم وبعدش عربی:)

ان شاءالله خود خدا کمکمون کنه...

از امتحان خسسسسسسته شدم حسسسسااابی:(((((((((

ولی چه میشه کرد باید با این بساط فعلی که پهنه بسازیم:)))


روزتون گل گلی ودلتون همیشه گرم خداباشه ان شاءالله:))))))))
                                                    

                                                                                  ظهر به خیر..........




۲ ۰

خاطره ی دوم

۱ نظر

سلام...

امروز 1397/3/2

دیگه مدرسه تموم شده الحمدولله وفقط ساعت 10میریم امتحان می دیم و بر می گردی...

حس خوبی داره ...

اینکه صبح بری مدرسه وبهترین دوستت رو ببینی و باهم تو حیاط مدرسه قبل از بستن صف راه بری ودر مورد فیلمی که هر دوتاتون دوستش دارین حرف بزنید...

خییییلی حس خوبی داره!!!


البته بگم وقتی صف می بندیم وناظممون می خواد تو اون آفتاب بسیار سوزان که دقیقا وسط مغزمونه برامون صحبت کنه اون هم توماه مبارک رمضان که همه گشنه وتشنه ایم ،واقعا حرص آدم رو در میاره...


الحمدولله امسال تقریبا همه ی بچه های مدرسه مون روزه می گیرن به جز تعداد محدودی که بادلیل موجه روزه نمی گیرن(البته همیشه بعضی ها هستن که کارو خراب می کنن و جوّعرفانی مدرسه رو به هم می ریزن وبی دلیل روزه نمی گیرن و واقعا حرصصصص آدم رو در میارن!!!!!!!!!!!

دوست من که الحمدولله می گیره روزه هاشو:))


امان از امتحانات ترم که واقعا حرصص درآرن...

ولی چه میشه کرد باید درسارو بخونیم که حداقل مجبور نباشیم شهریور بیایم ودوباره سرکلاس همین درس ها بشینیم...



پ.ن:آخرین جلسه  ریاضی خانوممون داشت بارم کلی فصل هارو می داد،وقتی تموم شدن گفت حالا این یکی هارو کوچولو کنار فصل ها بنویسید برای کسایی که خدایی نکرده شهریور قراره بیان زهرا پشتم نشسته بود بهم می گه اگه تو شهریور میای منم میام وگرنه تنهایی نمیام:)))))))))))))))))




امروز امتحان انشا داشتیم...

اصلا نفهمیدم که چجوری اون همه متنادبی و از اینجور حرف ها از ذهن من در اومد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.....

خیییییلی خوب بود ...



ان شاءالله همه ی امتحانا به همین منوال پیش بره:)


کتاب "شگفتی" رو که با پاییز از نمایشگاه گرفته بودم با439 صفحه  تموم گردم...                                            خییییییییییییلی عالی بود:)))))


پیشنهاد می کنم بخونیدش....


امروز روزم خوب بودو روز های خوبی رو واسه همتون آرزو می کنم .........


۲ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان