خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

بقیه ش:)

۳ نظر

سلام...

میدونم که خیلی کم سر میزنم به وبم ولی واقعا وقت نمیشه...

ان شاءالله الان خاطره رو تموم میکنم اگه تونستم وبعد توی پست بعدی خاطره های روز مره م شروع میشه:)


ادامه روز پنجم:

گفتم که نه شام خورده بودیم واصلا داشتیم که بخوریم ونه جای خواب داشتیم...

وقتی صدتا صلوات نذر امام کاظم(ع)کردیم وفرستادیم.یکی از موکب هایی که غذا میدن،کباب می داد وصفش هم به طور غیر قابل باوری خلوت بود...!(این از شاممون) رفتیم توی یه موکبی که ببینیم جا هست یانه...

جانداشت...!ولی صاحب موکب با زبانی مخلوط از عربی وفارسی بهمون فهموند که تعدادمون رو می خواد...

گفتیم که 5 تا خانم و1 آقا...(عربی دست وپا شکسته)

اون هم گفت که جابرای خانم ها داره وقرار شد ما بریم ودامادمون برا خودش جا پیدا کنه چون یه نفر بود جا واسش راحت پیدا میشد...

خلاصه...

اون خانمه ما رو برد توی یه خونه...خون که چ عرض کنم...قصر بود رسما...

توش هم پر ایرانی...

رفتیم داخل وراهنماییمون کردن طبقه ی بالا...

رفتیم توی یه اتاق واز شدت خستگی اول رختخواب پهن کردیم...بعد یهکی از اونهایی که پذیرایی وراهنمایی میکردن اومد وبه عربی وبا اشاره بهمون فهموند که بریم اونیکی اتاق...

رفتیم ورختخواب هم بردیم...خونهی گرم،بارختخواب کامل،تمام تجهیزات خونه مثل ماشین لباسشویی_حمام_دستشویی_اتاق هاو...دراختیار مهمان ها،حدود 7_8 نفر در حال رسیدگی به مهمان هاو...

واقعا معجزه شده بود...

توی این سفر همچین خونه هایی خیلییی زووود پر میشه...ولی امام کاظم(ع)واسمون جاگرفته بودند انگار:)

(این هم از خونه)

اون شب من وخاله حمام رفتیم و بعد خوابیدیم...

روز ششم:

صبح که بیدار شدیم،یه صبحانه مفصل خوردیم ودوباره راه افتادیم...

رفتیم تا به یه موکبی رسیدیم و کمی استراحت کردیم ودوباره راه افتادیم...

دوباره هی راه رفتیم تا شب شد...(وسط هاش هروقت خسته یا گرسنه میشدیم یکم استراحت میکردیم و یهچیزی می خوردیم ودوباره راه می افتادیم)

دوباره شد قضیه همون نبود موکب...:(

شاممون رو خورده بودیم ولی جای خواب نداشتیم...!

خجالت هم میکشیدیم که دوباره از امام کاظم(ع)بخوایم...

خخلاصه که دوباره ازشون با کلی شرمساری کمک خواستیم ولی از روی خجالت باخودمون گفتیم که این دفعه دیگه امام کاظم (ع)میگه که می خواستین برنامه ریزی درست داشته باشین وکمکمون نمیکنه...!

به خاطر اینکه مطمئن نبودیم به لطف امام کاظم(ع)موکب گیرمون اومد و موکب خیلی خوبی هم بود ولی خیلی سرد بود...!

خلاصه که با همون لباس ها خوابیدیم...!

روز هفتم:

صبح دوباره بیدار شدیم که راه بیوفتیم.همون موکبهنون گرم می پختن و به زائر ها میدادن:)

خییلیییی چسبید...(به جای همتون خوردم...خخخ...)

خلاصه که راه افتادیمو مثل روز های قبل هر وقت خسته میشدیم استراحت میکردیم و دوباره راه می افتادیم...

دیگه کم کم راهمون عوض شد ورفتیم توی یه راه باریک تر...

جمعیت خیلی زیاد بود ولی راه برای رفتن بود...!

نزدیک بودیم...خیلی...دیگه کربلا بودیم...:)

شوق رسیدن ودیدن حرم صبرمو کم کرده بود...

فقط می خواستم برسم...

رسیدیم به کوچه وپس کوچه های شهر...

همه گریه میکردن وبه امام حسین (ع)سلام میدادن...

هنوز حرم رو ندیده بودیم ولی دلمون گرفت...

شدیدا می خواستم بنشینم روی زمین وزار زار گریه کنم...دلیلش هم معلوم نبود...

به قول مامانم کلاکربلا یه سوز خاصی داره...

وقتی دارم خاطره ش رو مینویسم ویاد اون لحظه که توی اون کوچه وپس کوچه ها بودیم و باهر قدم قلبمون تند تر میزد می افتم،گریه م میگیره...

حرم حضرت ابوالفضل (ع)معلوم شد...

گریه ها شدیدتر میشد...همهی خستگی راه یک دفعه از تنمون بیرون رفت...:)

همه یا چهره های متعجب داشتن ویا گریه میکردن...

اون لحظه ها،بهترین لحظات عمرم بودن...

ولی هنوز که هنوزه ونزدیک به یک ماه از سفرمون میگذره من باورم نشده که زیارت رفتم...کربلا نصیبم شد وبه آرزوم رسیدم...!

خلاصه که موقع شام شد و شاممون رو دوباره از یه موکبی کباب گرفتیم وخوردیم...

کلللی دنبال موکب گشتیم(عمو وزن عموم واسمون توی یه موکب جا گرفته بودن و آدرس داده بودن که بریم اونجا)

وقتی هم پیداش کردیم وبه صاحب موکب گفتیم برامون جا گرفتن گفتن:اینجا واسه هیچکس جاگرفته نشده...!

ماهم که خسته بودیم ونمی دونستیم کجابریم دو در همون موکب نشستیم...

بعد از یکم صبر خانمه اومد ومشخصات ظاهری زن عموم رو گفت...گفتیم آره خودشه...وگذاشت که بریم تو...:)


خلاصه که اونجا اسکان گرفتیم...

اون شب خوابیدیم وفردا ش من و آبجی دومی ودامادمون رفتیم حرم...

خیلی شلوغ بود و حتی بین الحرمین هم نتونستیم بریم...از وسط های راه یه گوشه ای وایسادیم وزیارت نامه رو خوندیم وبرگشتیم موکب..

استراحت کردیم وشب من وپاییز وزن عموم و خاله م رفتیم حرم...

بین الحرمین یه جا وایسادیم...(آبجی دومی وشوهرش و پسر زن عموم هم بودن باهامون) زن عموم و آبجی دومی اونجا روی موکت های کناره نشستن که ما بریم زیارت وبعدا اونا برن...

شوهر خواهرم با پسر زن عمون،من با مامانم،پاییز با خاله،رفتیماول حرم حضرت عباس(ع)...اونقدر آرامش داشت که خوابم گرفت وفقط دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم...خلاصه که به بهانه ی سجده سرم رو گذاشتم روی یه مهر ویکم چرت زدم وتوی همون حال دعا هم کردم...

واسه زیارت حرم حضرت ابو الفظل از یه سراشیبی که فرش شده بود رفتیم پایین واون پایین صف بستیم تا نوبتمون شد وقشنگ زیادت کردیم...:)

اونجا خیلی دعا نکردم چون فکر میکردم مثل پنجره فولاد که توی مشهر چند تا درست کردن اینجا هم حرم واقعی نیبست ولی حرم واقعی بود وتازه به حضرت نزدیک تر هم بودیم چون قبر حضرت پایینه...

دلیل اینکه پایین می رفتیم زیارت هم این بود که بالا کلا واسه مرد ها بود...!


خلاصه که زیارتمون تموم شد ورفتیم برای حرم امام حسین(ع)


بقیه ی خاطره رو بعدا براتون مینویسم...


یاعلی...



۱ ۰

بقیه ی خاطره سفر...:)

۶ نظر

سلام...

روز سوم:

صبح روز سوم بیدار شدیم ورفتیم صبحانه خوردیم...صبحانه مون هم عدسی بود...:)

دوباره بابام رودیدیم ویکم باهم صحبت کردیم...:))

یکم که گذشت بامامانم و پاییز راه افتادیم به سمت حرم امیرالمومنین به قصد زیارت...!


توی راه اونقدر خانم ها وآقایون قاطی پاطی بودن،و مرد ها براشون مهم نبود که تنشون به تن خانم ها می خوره،فقط دوست داشتم از اون قسمت رد شم...:(

شب قبلش یه بارون سیل آسا باریده بودو همه جاگل بود...

توی حرم هم بد می دونن کفش ببریم...حتی با پلاستیک...

خیلی عقب تر کفش هارو کفش داری ازمون می گرفت وتوی تموم گیت های بازرسی باید روی اون فرش هاوموکت های خیس(گلی)راه می رفتیم...دیگه آخرش جوراب هامون به حدی گلی شده بود که رومون نمی شد با همون جوراب های کثیف بریم توی حرم...:(

ولی رفتیم...

اومدم برم یکم جلوتر که شاید تونستم ضریح رو ببینم...اونقدر شلووووغغغغ بووود که اصلا نمی تونستم تکون بخورم...!!!

به موج جمعیت به جلو وعقب پرتاب می شدم وقبل از اینکه بتونم ضریح رو ببینم به زوووور اومدم بیرون...!

زیارت کردیم و برگشتیم موکب...

ناهار خوردیم و بقیه ی روز رو سر کردیم تا شب...نماز مغرب وعشاءرو توی مسجد حکیم خوندیم:)

 مسجد خییلی بزرگی بود...مردم رختخواب انداخته بودن و خواب بودن...البته به خاطر نماز، بیدار بودن!

اونقدر جمعیت زیاد بود که باید رختخواب هاشون رو کنار می زدی تا بتونی نماز بخونی...

خلاصه که نماز خوندیم...

برگشتنی ازیه موکب هندوانه گرفتیم و خوردیم...:) شیرین وآبدار وخوشمزه بود...مردم پلاستیک می آوردن و بغل بغل هندوانه می بردن...:)

یکم جلو تر یه موکب دیگه غذا بادوغ می دادن...زن عموم گفت که وایسیم غذا بگیریم وما گفتیم که غذا میدن موکبمون...!

گفت خب پس دوغ بگیریم...(از اول که داشتیم می رفتیم مسجد حکیم بارون داشت می بارید وهر چند دقیقه یک بار سیل آسا می شد)

خلاصه که زن عموم رفت ویه بسته12تایی دوغ گرفت اومد...موکب دار پشت سرش گفت :خانوم کجا میبری؟

_خب دارم می برم بخوریم دیگه...!نترس ما 9نفریم..!

_خب این 12تاس...

_بیا سه تاشو وردار...

_نه ببر...


و این گونه شد که غذا،با دوغ خوردیم...خخخخ...:)))

البته اون سه تای اضافه رو توی موکب خودمون به سه نفر دادیم...

اون شب هم گذشت...

روز چهارم:

صبح بیدار شدیم ودوباره صبحانه خوردیم و با بابام دیداری داشتیم...

بعد با بابام،مامانم،پاییز،آبجی دومیم وخودم رفتیم قبرستان "وادی السلام"...

چ قبر های باحالی دارههه...!!!

البته وقتی به این فکر میکنم که مرده ی توش یک درصد زنده شه نفسم میگیره...چون:یه قسمتیه که پله می خوره به سمت پایین،واون پایین چندین قبر هست(خیلی هاش خالین)هر کدوم از قبر ها که پر میشه درش رو بتن میکنن...!!!

خیلی دلگیره ولی سازه های جالبی دارن...!

توی قبرستان عکس گرفتیم و برگشتیم...بابام گفت که اگه همین امروز راه بیوفتیم به سمت کرب وبلا بهتره...چون هوا خوبه ووقتتون هم الکی اینجا تلف نمیشه...

خلاصه که ناهار خوردیم وراه افتادیم به سمت کرب وبلا...

بارون می بارید و ما پانچوهامون رو پوشیده بودیم...

یکی از عراقی ها با ایما واشاره بهمون فهموند که اینایی که پوشیدین چیه؟!

گفتیم پانچو...

از اونجایی که اونها نه "پ"دارن ونه"چ"بیچاره با دهن باز چند لحظه نگاهمون کرد ورفت...خخخخ...:))


بابام تا اولین موکب که برای استراحت وایسادیم همراهیمون کرد...

چند جا وایسادیم وعکس گرفتیم...!

قبل از اذان مغرب یه موکبی ایستادیم برای خواب واستراحت...

بابام از همونجا برگشت...:(

وقتی بابام میرفت خیلی دلم گرفت و یاد حضرت رقیه(س)افتادم...

کلی برای سلامتی وسلامت رسیدن بابام به موکبشون وعمر طولانی وبا برکتشون دعا کردم...

توی یه اتاق6×4دوتا کولر ودوتا پنکه با تمام قوا روشن بود...!!!

اتاق رسما فریزر بود...!!!

ناگفته نماند که شب های عراق خود به خود به سردی یخچال هستند واین اتاق دیگه فریزر بود!!!!!

یکی از عراقی ها همسن من بود و اسمش "بنین" بود خییلی بامزه بود...

کلا هم پیش ما نشسته بود و دست و پاشکسته باهاش عربی حرف میزدیم وبا ایما واشاره حرفمون رو می فهموندیم...:)

خییلی باحال بود...

نماز مغربمون رو خوندیم و ساندویچی با نون معروفشون یعنی سمون بهمون دادن...

چند دقیقه بعد چای وبعدش دسر...

خیلی خوش گذشت وتنها چیزی که آزارمون می داد سرمای بیش از اندازه بود...!!

خوابیدیم...

روز پنجم:

صبح موقع نماز صبح مامان بیدارمون کرد و متوجه شدم که کاملا عجیییب تمام مدت از زیر پتو تکون نخوردم...!

رفتیم بیرون وچای خوردیم که یکم گرم شیم و به دلیل سرمای شدید با اینکه بارون نمی بارید پانچوهامون رو پوشیدیم و راهمون رو پیش گرفتیم...

مثل بهشت میموند...!!

هرچی می خواستی میدادن...

از قهوه و آب وچیز های ساده گرفته تاماهی ومرغ بریون...

خلاصه که خییلی خوب بود...

هر جایی که خسته می شدیم توی یه موکبی برای استراحت صبر می کردیم...

هیچ نگرانی هم برای صبحانه،ناهار وشام نداشتیم...!!


روز دوم راه کربلا،عمو و زن عموم رو گم کردیم...

اونها هم زنگ زدن که ما الان ستون 500هستیم...

ما اونموقع ستون 313بودیم...

از همونجا ماشین گرفتیم تا ستون500که خیلی منتظر نذاریمشون...!

وقتی رسیدیم کاشف به عمل اومد که اونا ستون 500 نبودن ومی خواستن بیان...!

از اونجایی که دیر شده بود هر چقدر دنبال موکب گشتیم هیچ کدوم جا نداشتن...

به جد دامادمون(سیّدن)که میشه امام کاظم(ع)متوسل شدیم و 100 تا صلوات نذرشون کردیم.

بقیه شو بعدا براتون مینویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


روز وشبتون مورد پسند امام کاظم(ع)...


یاحسین...

۳ ۰

ادامه ی خاطره ی سفر:)

۱ نظر

دوباره سلام...

روز دوم:

به شهر مهران رسیدیم...

رفتیم خونه ی دوست عموم...

خانواده ی خوبی بودن!خونه ی باصفایی هم داشتن و به قول عمه(دوست مامانم که شبیه عممه وبهش میگیم عمه...توی این سفر هم باهامون بود):وقتی توی یه خونه ای محبت باشه بین اعضای اون خونواده،این حس به اونی که توی خونه مهمونه هم منتقل میشه وحالش خوب میشه...!

خلاصه که اونجا ناهار خوردیم وشب رو هم استراحت کردیم...مرد ها فوتبال دیدن وماهم تو اتاق باهم حرف زدیم:)

صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم به سمت مرز...

به مرز که رسیدیم،دیدیم غلغله س...!!

خیلی شلوغ بود..!

خلاصه که کلی صبر کردیم تا پاسپورت هامون مهر خروج از کشور خورد...

وبعد مهر ورود به عراق...

خیلی حس خوبی داشتم اون موقع:)

وارد خاک عراق شدیم...

رفتیم و کلللی منتظر موندیم تا دینار هامون رو بگیریم...!

دینار هارو که گرفتیم،رفتیم سراغ ماشین که بریم تا نجف...

همه ی ماشین ها پولی بودن وخییلی هم گرون!!!

توی این سفر به طرز عجیبی هرچی عمه می گفت درست از آب در می اومد...!!

با عمه داشتیم از جلوی یکی از اون تریلی های صلواتی رد می شدیم که عمه به شوخی گفت:آخرش ما رو سوار همین تریلی ها می کنن...!حالا ببین کی گفتم!

این حرف همانا وتریلی سوار شدن ما همان...!!

خلاصه که ما رو سوار اون تریلی ها کردن وراه افتادیم...

از راننده پرسیدیم چقدر طول می کشه تا به نجف برسیم؟(راننده ش فارسیِ دست وپا شکسته هم بلد بود)

گفت 5 ساعت...!!!


این تریلی اونقدر سر وصدا داشت که با هر تکان ماشین انگار هزاران شیشه می شکست...وحالا فکر کنید توی همچین ماشین پر سر وصدایی باید 5 ساعت دووم می آوردیم...

حالا تمام صداهای وحشتناک وتکان های وحشتناک تر به کنار،چند نفر توی این تریلی بودن که یکسره سیگار می کشیدن...!!!

به طوری که وقتی یکی تموم می کرد اونیکی شروع می کرد وبوی گند سیگارشون حتی یک لحظه هم از بینی ما نمی رفت...!!!

ناگفته نماند که برای من بدترین بوی عالم بوی سیگاره...یعنی هیچ بویی من رو به اندازه ی بوی سیگار آزار نمیده...!!!


بالاخره رسیدیم ب نجف...به خاطر سر و صدای بیش از حد وبوی مداوم سیگار سرم تا دو،سه ساعت درد می کرد...!!!

توی نجف بابامینا موکب دارن...قرار شد که بابام بیاد دنبالمون:)

هی ما به بابا زنگ می زدیم وهی بابا به ما زنگ می زدکه کجایین؟...

با همین تماس ها متوجه شدیم که خییلی مونده تا برسیم به بابام...!

رفتیم تا ماشین بگیریم که مارو ببره پل"ثوره العشرین"...

یه هیوندا نگه داشت و من ،عمه،پاییز،مامانم،آبجی دومی وشوهرش سوار شدیم...

به راننده اسم پل رو گفتیم ولی "ث"رو مثل عرب ها خوب تلفظ نکردیم...حالا توی تمام راه داشت باهامون صحبت می کرد(به عربی وما هم همه ی دانسته هامون از عربی رو روی هم گذاشتیم تا متوجه شیم چی میگه والحمدولله همه شو متوجه شدیم...)که "سوره" یعنی سوره ی قرآن و "صوره" یعنی عکس و خلاصه که رسیدیم به اون پله...

بابام رو هم پیدا کردیم و رفتیم به موکبشون...

همون شب هم اسکان دادنمون و ما سرمون به بالش نرسیده غش کردیم از خستگی...!


الان من باید برم بخوابم که صبح بیدار شم...

بقیه شو ان شاءالله فردا براتون می نویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


ان شاءالله سال دیگه همتون کربلایی...

یاحسین...

۲ ۰

از سفر برگشتگانیم....

۷ نظر

سلام...

دیروز ساعت 3 صبح رسیدیم خونمون:)


خیییییییلیی سفر خوبی بود...

وکلللییی هم خاطره داره...:


روز اول:

از خونه راه افتادیم وتوی راه در اسلام شهر برای استراحت توقف کردیم...

یه موکبی بود که رفتیم برای خوابیدن...خییلی شلوغ بود!

گرم بود و رختخواب هم داشت...

روز دوم:

ولی صبح که بیدار شدم بعد از وضو ونماز دیدم پشت بخاریش گربه س...!!!

چند لحظه بعد گربه هه از روی مردم پرید ورفت پشت اون پرده ای که رختخواب ها اونجا بودن...

ترسیدم ولی از شدت خستگی خوابم برد...

ساعت 6 صبح بود که مجدد خوابیدم وساعت 9 بیدار شدیم وراهمون رو پیش گرفتیم...خانوادگی رفته بودیم...:)


سرما خوردم ودلم به شدددت درد می کنه...

بقیه ی خاطرات ین سفر رو بعدا براتون می نویسم ان شاءالله...!


یاحسین..

۲ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان