خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

قصه های سرزمین اشباح نوشته ی دارن شان

۹ نظر

سلام...

مجموعه قصه های سرزمین اشباح رو من 1_2 سال پیش شروع کردم و جلد اولش رو خوندم ولی چون از کتابخونه میگرفتم و میخوندم جلد دومش دست کی امانت بود و نتونستم بخونمش...جلد سوم رو شروع کردم ولی متوجه نمیشدم بعضی ماجراهاش رو...

تا اینکه چند روز پیش با پاییز رفته بودیم کتابخونه و دیدم جلد دومش هم اومده...

و من دوباره افتادم تو دور خوندن این مجموعه:)


داستانش:یه پسره به اسم دارن
(همون اسم نویسنده ش دارن شان)با دوستش میره به یک سیرک عجایب که نمایش ببینه...توی اون نمایش یه عنکبوت خیلی کشنده هم هست که با صدا فلوت کار انجام میده...ا

دارن به عنکبوت ها علاقه خاصی داره و می خواد شبانه اون عنکبوت رو بدزده و منتظر میمونه تا دوستش بیاد ولی همه ی تماشاکنان میرن بیرون و دوستش با صاحب عنکبوت صحبت میکنه...دارن هم گوش می ایسته و میبینه که صاحب عنکبوت یعنی آقای کرپسلی یه شبحه...


بعدا که دارن اون عنکبوت رو میدزده عنکبوته دوستش رو نیش میزنه و آقای کرپسلی به شرطی دوست دارن رو نجات میده که دارن یه نیمه شبح شه و بشه همکار کرپسلی...

حالا کلی با ماجراهای نیمه شبحی سر و کله میزنه...


به نظر من کلا داستان های ترسناکی که مینویسن بیشتر بچگانه ست تا ترسناک...:|

جلد اول:

جلد دوم:

دریافت


لحظاتتون پر از یاد خدا...

پ ن:دوستان چرا بیان بعضی وقتا عکسارو به صورت لینک میاره؟!

#کتابخونی:)


یاعلی...


۶ ۰

خونه ی بهار...

۶ نظر

سلام...

دیروز با پاییز رفته بودم خونه دوستش بهار...(وبشون مشترکه)

زینب و زهرا هم بودن...

مثلا رفته بودیم کمک واسه مهمونی امروز که با دوستای دبیرستانشون گرفتن...

فقط ظرفارو شستیم و نشستیم به حرف و خنده...خخخ:)))


نوشمک آورد بخوریم در نگاه اول یکی شون سرمه ای بود و بقیه مشکی...0_0

از وسط که جداشون کرد چند تاشون سبز لجنی و چندتاشون زرشکی بودن...:))))))))))

هرکی می خورد کلی فکر میکرد که ببینه مزه چی میده...:)))


حوصله مون داشت سر میرفت که زهرا گفت خرک شیم از رو هم بپریم...(همونی که خم میشه یکی بقیه از رو کمرش میپرن)

کلی هم سر این خندیدیم...:)))



پ ن:از اون دستبند ها که یه نوع گره ی خاص داره یاد گرفتم:)


لحظاتتون پر از خنده و شادی:)


یاعلی...


۸ ۰

دوست خووب^...^

۱۱ نظر

دیشب گوشی م زنگ خورد دوستم فاطمه بود...

خونه شون رو عوض کردن بعد از اتمام سال تحصیلی و تلگرام هم که قطع شد رسما هیچ ارتباطی باهم نداشتیم...

دیشب زنگ زده بهم میگه من مشهدم گوشی رو میگیرم سمت حرم دعا کن...

بعد از اینکه دعا کردم آنتن رفت و قطع کردیم...


بعد چند دقیقه دوباره زنگ زد گفت حالا گوشی رو بده مامانت دعا کنه...



عاخه یه دوست چقدر میتونه با وفا باشه؟!

پ ن:دوستای خوبتون زیاااد باشه ان شاءالله:)


روز و شبتون پر از حس های خوب...:)


#آقا بطلب...


یاعلی...

۸ ۰

نکته کوتاه..!

۱ نظر

دوستان واسه مطلب قبلی که منتشر کرده بودم آهنگ هایی که خونده بود رو گذاشتم:)

۶ ۰

بهترییین رووووززز ...ممنوووونممممم:))))

۱۵ نظر

سلاااااممممم:)))

امروز صبح ساعت 8:30 مامانم بیدارم کرد که پرتو بدووو دیرت شددد.

می خواستیم بریم اردو...

اردو رو رفتیم گلزار شهدا و خیییلی حال داد...

بعد از اردو به بابام گفتم و اجازه گرفتم که با خاله و دختر خاله(زلال عزیزم)بریم همایش دختران انقلاب...

اول که یه سرود خوندن برامون و بعدش هم یک عالمه برنامه دیگه...

ورزشگاه پررر شده بود از جمعیت:)

 

خلاصه که اول مراسم دختر خاله و خاله گفتن:«سورپرایز...حامد زمانی می خواد بیاد...»

من چند لحظه کپ کردم...بعد آنچنان هیجانی سراسر وجودمو گرفت که نمیدونستم چجوری بریزمش بیرون...:)))شکلک رویایی,شکلک متحرک رویایی,شکلک متحرک خوشحالی,,smiley dream,smiley animated dream,animated emoticons happy,,مبتسم حلم,مبتسم حلم الرسوم المتحرکة,الرسوم المتحرکة والرموز سعیدة,

 

خلاصه که کللللللییییی برنامه داشتن قبل از اومدن حامد زمانی...:|

سخنران آوردن و صحبت کرد و وسط سخنرانی خیلیا رفتن...به دلیل اینکه جمعیت زیاد بود و بعضیا تو حیاط بودت صدا تو حیاط هم پخش میشد...

سخنرانی که تموم شد مجری گفت کجا میرید؟ حامد زمانی می خواد برنامه اجرا کنه...!

 

دوباره ملت برگشتن:))))

خلا صه که با کلی دست و جیییییییغغغغ و هورا و شمارش معکوس حامد زمانی اومد رو سن...:))

خلاصه که سه تا آهنگ خوند و من با "شمشیر " و "دلارام" کلا میخوندم:))

 

شمشیر

دلارام

 

لشگر فرشتگان:)

خیییلیییی عالیییی بووود امروزمممم:))

 

 

پ ن:خاله و دخترخاله عزیییزممم (زلال) ممنووونممممم:)))))

پ ن2:به آرزوی دیرینه م(دیدن حامد زمانی) رسیدم:))

 

#بهترین روز:)

#دختران انقلاب:)

 

ان شاءالله که به همه ی آرزو هاتون برسین:)

 

یاعلی...

 

۹ ۰

شدیدترین معرفی...

۹ نظر

سلام...


مجموعه آنی شرلی خییییلیییی عالیههههه:))))

هرکی نخونه کل عمرش برفناست...:/


تاحالا تو وبم خیلی کتاب معرفی کردم ولی هیچ کدومشون بهتر از آنه نیستن...(نه اینکه بد باشنااا...آنه بهتره...)


این مجموعه 8 جلده که 7 جلد اول از زبون خود آنه و جلد آخر از زبون دختر آخری آنه ست^...^

+توی جلد آخر نه بلایی سر آنه میاد نه هیچی...فقط نویسنده خواسته تغییری بده که از زبون دخترش نوشته...

درضمن موقع خوندن خودم 2 سال وقفه افتاد بین خوندن این مجموعه،و جلد آخرش رو نخونده بودم چون فکر میکردم اینکه از زبون دخترشه جذبم نمیکنه ولی مثل 7 تای اول این هم قشنگ بود:))


ماجرا ش رو هم که احتمالا همه تون میدونید...همون ماجرای کارتونشه ولی...کارتونش فقط جلد اول کتابشه...توی کتابش آنه ازدواج میکنه و یک عالمه هم بچه داره:)


عکساشون:

483 صفحه

414 صفحه

406 صفحه

456 صفحه

391 صفحه

496 صفحه

 400 صفحه

480 صفحه


وقتتون پر برکت باشه ان شاءالله...


پ ن:دوستان این پست فقط به خاطر اینکه یه عالمه عکس داره طولانی به نظر میرسه هااا...

پ ن2:امروز خواهرزاده م رو با بچه یکی از فامیل که هر دوتاشون 3_4 سالشونه بردم پارک کلی بازی کردن...:))


روز و شبتون پر از آرامش...

#کتابخونی:)

یاعلی...

۶ ۰

بنجی...

۳ نظر

سلام...

امروز تو روبیکا داشتم می گشتم یه فیلم دیدم به نام"بنجی"...


داستان یه سگ ولگرده که یه پسربچه پیداش میکنه و با خواهرش می خواد نگهش داره براش اسم بنجی رو هم انتخاب میکنن ولی مامانش نمیذاره نگهش دارن...پسره هم اون سگو از خونه بیرون میکنه ولی بنجی اطراف خونه پرسه میزنه تا اینکه دوتا دزدِ ماسک زده موقع دزدی از یه مغازه به دلیل اینکه این دوتا بچه چهره شون رو دیدن میبرنشون و بنجی سعی میکنه نجاتشون بده:)

محصول:آمریکا


خیلی قشنگه:)

معرفی میشود^...^


لحظات خوبتون پر از برکت...


یاعلی...


۵ ۰

سفر قم...^...^

۸ نظر

ان شاءالله به زودی می خوایم بریم قم...

دعاگوی تک تکتون هستم...


پ ن:ان شاءالله کربلا دعاتون کنم:)


روز و شبتون لبریز از محبت اهل بیت(ع)...

یاعلی...

۸ ۰

نتیجه زحمات...خخخ:)))

۸ نظر

چند روزیه نزدیک خونمون یه غرفه بازیافتی زدن...

ملت میرن آشغالای خشکشون رو میفروشن...

امروز من و پاییز هم رفتیم یک عاااالمههههه دبه ماست و شیر و کتاب دفترای اضافی و... رو بدیم...

تو آسانسور من: خدا کنه 10000 تومن بشه حداقل...البته 5000 تومن بدن هم راضیمااا:/

پاییز:خداکنه20000تومن شه اصا...:/   (حالا میدونستیم نمیشه هااا...)


همینجوری داشت قیمتمون بالا میرفت که رسیدیم...

وسایلمون اونقده زیاد بودن به زور از پنجره ش رد میشد...

خلاصه که وزنشون کرد و گفت8000 ت...


هم من و هم پاییز خوشحال شدیم که خب 8000 ت هم خوبه...که طرف رفت کنار و کوه لوازم بهداشتی پشت سرش نمایان شد...

مبادله ی کالا با کالا بود...

یه دستمال گرفتیم 7800 و اضافه پول هم کبریت...:/

اومدیم خونه دوتامون باهم به مامانم میگیم مامان همه آشغالای خشک و تر رو باهم قاطی کن...😂😂


خخخخخ:)))))


#بازیافت...

#مبادله کالا با کالا...


یاعلی...

۶ ۰

روز دختر...^...^

۱۲ نظر

سلاااممم:)))

روز دختر مبارک همممه ی دخترا:)


تولد حضرت معصومه(س) هم به عنوان عید حساب میشه دیگه...پس مبارک همه...:)



روز و شبتون پر از شادی...^...^

یاعلی...

۵ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان