خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

جالبه:)

۵ نظر

سلام...

نمیدونم چجوریه که گاهی ورق زندگی آدم کاملا بر میگرده...

دوسال پیش که پایه هفتم بودم درس نمی خوندم...

اصلا هم نمی خوندم...

نمره ی علومو می گرفتم 12 و نمره ی ریاضی11...:/

این بود وضع درسام تا اینکه پایه هشتم معلم ریاضی مون شد خانم "الف.ز" و ورق زندگی من برگشت...heart

تا قبل از اون از ریاضی متنفر بودم و لاش رو باز نمی کردم ولی از اون به بعد کتاب میدیدی دستم ریاضی بود...laugh

سرگروه ریاضی شدم اون سال که هیچی...نمره ی ریاضی م هم از 11 رسید به 20wink

سال هشتم که تموم شد تمام مدت خدا خدا می کردم که معلمم همون قبلی باشه...:)

 

همون قبلی شد و من کللللی خدا رو شکر کردم:)

قبل از اینکه این معلمه رو ببینم همش تو فکر این بودم که ادامه تحصیل ندم:/

اما بعد از اون تصمیم گرفتم ان شاءالله برم رشته ریاضی^...^

 

پ ن:مشق زیاد میده ولی اونقدر دوسش دارم که حاضرم صبح تاشب و شب تاصبح مشق ریاضی بنویسم:)

#بهترین_معلم_ریاضی:)

 

ورق های سیاه زندگیتون سفید...

 

یاعلی...

۶ ۰

امروز و فردا...

۲ نظر

سلام...

امروز با دوستان رفتیم پارک بانوان:)

کلی راه رفتیم، دویدیم، آب بازی کردیم و خندیدیم:)

 

فردا هم قراره ان شاءالله دوستان بیان خونمون و باهم کاری که داریم رو انجام بدیم...:)

ان شاءالله از کارمون عکس میذارم...:)

 

پ ن:خدا دوستان خوبتون رو براتون حفظ کنه...:)

 

هر روزتون به آرزوهاتون نزدیک تر...

 

یاعلی...

۴ ۰

اربعین...

۵ نظر

بسمه تعالی

هرکی یه بار اربعین رفته باشه کربلا میدونه دیگه هرسال دلتنگ میشه...اگه نره دق میکنه...

آقا بطلب...

 

 
 

آهنگ رو تا آخر گوش کنین خیلی فوق العاده ست...

 

همتون کربلایی...

 

یاحسین...

 

 

۴ ۰

از داستانات مدرسه1

۳ نظر

سلام...

امروز صبح موقع رفتن پدرجان فرمودن که نمیتونن من رو برسونن و باید خودم برم...

معمولا وقتی تنها میرم بیرون خیلی تند راه میرم...هیچی دیگه تو راه مبینا رو دیدم...با مامانش داشت می رفت که گفت:خب پرتو جان خبر میدادی من دیگه نیام...باهم برین...

قرار شد ازین به بعد من و مبینا باهم بریم و برگردیم:)

 

امروز با یه معلم جدیدمون آشنا شدیم:)

دبیر قرآن...خعلی باحاله...

جوونه و شور داره...^...^

پارسال و پیارسال دبیر های قرآنمون یکی شون غلط هارو نمی گرفت و بچه ها غلط غلوط می خوندن:/

یکی شون هم اول خودش می خوند که یاد بگیریم و اعراب رو گاهی اشتباه می گفت و وقتی بچه ها غلط می خوندن کلی دعوا می کرد باهاشون...:/

 

عربی هم همون معلم قبلیه س...

زبان هم معلم قبلی شه...

 

 

پ ن1:کلاسمون اونقدر گررررمهههه که امروز داشتیم می پختیم از گرما...:/

کولرمون هم که همییییشه خرابه...:/

 

پ ن2:از کف حیاط مدرسه نشستن هامون با دوستان هم نگم دیگه...:)

 

پ ن3:اینکه با دوستام تو یه کلاسم عجیب نیست؟

 

پ ن4:یکم گل ببینین حال و هواتون عوض شه:)

 

طولانی شد...^_^

 

روز و شبتون بی کینه...

 

یاعلی...

۳ ۰

روز اول مدرسه...سال جدید...:)

۴ نظر

سلام...

الحمدولله این روز اولی اونجوری که فکر می کردم چِرت و بی مزه نبود...

دبیر ریاضی مون که همونه خدارو شکر...با دوستامم تو یه کلاسم...خخخ:)))

 

فقط دبیر ادبیاتمون تاحالا تغییر کرده که به نظر من باید آدم خوبی باشه...

 

از سال انتخاب رشته می ترسم...همش میترسم نتونم رشته ای که می خوام رو برم...:/

همه مسئولان مدرسه هم میگن امسال سال مهمیه و اگه خوب درس نخونین واسه انتخاب رشته ی آخر سال به مشکل میخورین...

 

ان شاءالله که هممون موفق باشیم...:)

امیدوارم روز های خوبی که فکرشم نمیکنین از راه برسن...:)

 

یاعلی...

۷ ۰

درد پاهامون...

۶ نظر

سلام...

چند روز پیش رفته بودیم باشگاه...

سنگین بودن ورزش همانا و درد شدید پاهامون همان...

ولی درد خوبیه...حس خوبی داره:)

هروقت خم میشم شدیییدا درد میگیره...اما به این فکر میکنم که در عوض حس قوی شدن داره^...^

 

پ ن1:نمیدونم چجوری جلسه بعدی باشگاهو برم...:|

پ ن2:مدرسه ها داره میرسه...جدی جدی...:/

 

روز و شبتون پر از حس خوب و بی درد...:)

 

یا حسین...

۱۰ ۰

حضرت علی اکبر (علیه السلام)

۳ نظر

سلام...

قسمتی از کتاب پدر، عشق و پسر(این کتاب از زبون اسب حضرت علی اکبر (ع) نوشته شده):

(امام حسین (ع)خطاب به اهل خیام که حضرت علی اکبر(ع) را هنگام رفتن به میدان دوره کرده بودند):

_رهایش کنید عزیزانم! که او آمیخته به خدا شده است، به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش در آمده است.از هم الان اورا کشته ی عشق خدا ببینید.اورا پر پر شده، به خون آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید. او این را گفت و دستهای  لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیهه زینب به آسمان رفت و دلها شکسته شد و رویها خراشیده شد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاهها حیران.

اما نمی دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی می کرد، هم توانسته بود دل از او بشوید و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او کمربند « ادیم » به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر فرزند، محکم می کرد به وضوح کمر خودش انحنا بر می داشت؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را بر سر او می نهاد و محاسن و گیسوان اورا مرتب می کرد، محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سفیدی می نشست؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را بر اندام استوار پسر حمایل می کرد، چهار ستون بدنش می لرزید؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی او رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانه ی او گذاشت برای سوار شدن بر من، چرا پاهای حسین تاب نیاورد؟ چرا زانو هایش خم شد و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟

 

این قسمتش رو خیلییی دوست داشتم...تو این روزا حتتتمااا بخونید این کتاب رو که فوق العاده ترییینه...و خیییلییی غمناک:(((

نوشته ی سید مهدی شجاعی:)

اربعین امسال کربلا ان شاءالله باشیم صلوات...

 

یاعلی اکبر(ع)...

۵ ۰

روضه هایی که زندگی می کنیم| درد داره کتک

۸ نظر

یا رحمن

دوسال پیش همین روزا برای ایام سوگواری دهه اول محرم همخوانی ای داشتیم که در قسمتی از آن می خواندیم:"بابایی کمک، درد داره کتک"

هردفعه به اینجاش میرسیدیم ،نمی توانستم همراهشان بخوانم، چند نفر دیگر هم مثل من بودند، گریه امانمان را می برید

من یاد یار سه ساله ام می افتادم، یک نفر به او" به شوخی و صرفا لفظی" گفته بود:"کتک دوست داری؟"

دخترک نمی دانست کتک چیست، جواب داده بود که:" کتک؟ بله، دوس دارم."

در دنیای کودکانه اش، فکر می کرد کتک یعنی کتِ کوچک.

دختر بچه ها، در سه سالگی، خیلی کوچکند...ممکن است ندانند "کتک" یعنی چه!

چه رسد به این که پیش بابایشان به غصه، چنین بگویند...

 

#روضه_ های_ دیدنی

#درد_داره_کتک...

 

پ ن:متن از نوشته های "پاییز"بود...هزار بار خوندمش و هربار باز اشک ریختم...

 

یا رقیه(س)...

۹ ۰

آشتی کنون...از برکات محرم...

۲ نظر

سلام...

امشب واسه نماز مغرب و عشاء رفتم مسجدمون...

"مبینا" هم اومده بود...

18اسفند 1397 باهم دعوامون شده بود و تا الان باهم آشتی نکرده بودیم...

 

امروز که رفتم به آیدا سلام کردم و گفتم فکر میکردم امروز نمی...

حرفم نصفه موند آخه دیدم مبینا کنارش نشسته...داشتن باهم حرف میزدن...

خییلییی دلم برای مبینا تنگ شده بود...بعد از اینکه مدرسه ها تعطیل شد دیگه ندیده بودمش...

 

اصلا فکر نمیکردم حاضر به آشتی شه...

نماز شروع شد و رفتم سر نماز...

تو هردوتا نمازم قلبم تند تند میزد و از خدا می خواستم اگه صلاحه آشتی کنیم...

روز قبلش به آیدا گفته بودم سَرِ چی قهر کردیم و چی شد...

بهش گفتم که "ز.ع" همیشه آشتیمون میداد قبلا ولی ایندفعه نتونست...

 

گفت منم نقش "ز.ع"رو بازی میکنم و آشتی تون میدم...

 

+من شدیییدا از "نه" شنیدن میترسم...

 

خلاصه که سه نفری رفتیم تو راهرو های کتابخونه ی مسجدمون که بسته بود و برقا هم خاموش بود نشستیم که صدامون تو سرو صدای داخل گم نشه...

مبینا گفت من خیلی حرف دارم...منم سراپا گوش شدم و هیییچی نگفتم...

بالاخره طلسمش شکست و آشتی کردیم...

 

نه مبینا فکر میکرد که من آشتی کنم و نه من فکر میکردم اون کوتاه بیاد...

ولی بالاخره تموم شد...

 

الحمدولله...

 

#آشتی_کنون...

 

پ ن1:چایی روضه خییلیی دوست دارم...

پ ن2:شهر سیاه پوش شده و همه لباسا سیاه شده...می خوام سعی کنم تو این ایام با BRT بیرون نرم...محرم سال قبل رفتم و دیدم چند نفر به محرم توهین میکردن...اونقدر حرررصم گرفته بود که فکر میکردم چقدر امام حسین(ع) غریییییبن...:(((((

پ ن3:اللهم الرزقنا پیاده روی اربعین...:((((

 

یاحسین...

۶ ۰

باغ مخفی...:)

۹ نظر

سلام...

کتاب باغ مخفی رو تموم کردم...:)))

خییلیییی قشنگ و پر از اتفاقات جذاب بود...^...^

 

داستانش:یه دختر هندیه به نام "مری"که مادر و پدرش نمی خوانش و با دایه و خدمتکاراش زندگی میکنه...تو هند بیماری وبا شایع میشه و پدر و مادرش میمیرن و مری به خونه ی شوهر عمه ش فرستاده میشه...

عمش ده سال پیش مرده و قبل از مرگش یه باغی رو خیلی دوست داشته و خیلی وقتا با شوهرش میرفت اونجا و وقتی که عمه میمیره شوهر عمه درباغ رو قفل و کلیدش رو دفن میکنه...

وقتی که مری به این خونه میاد یه پرنده ی سینه سرخ مکان دفن کلید و درِ پوشیده از پیچک رو نشون میده و مری وارد باغ مخفی میشه...

یکی از خدمتکارای عمارت پرستار مریه و برادری تقریبا همسن مری داره که به گفته ی مری و با پولی که مری براش فرستاده ،وسایل باغبانی میخره و برای دخترکوچولو میاره و مری هم راه باغ رو نشون "دیکون" میده و باهم وارد باغ میشن...

مری صدای گریه ای از توی خونه میشنوه و به دنبال صدا میره و میبینه پسری در حال گریه کردنه و وقتی باهم آشنا میشن میفهمه که اون پسر ،پسرِ عمه ی مرده شه که هی وقت بیرون نمیره و میترسه مثل پدرش یه گوژپشت بشه...ولی بعدا باهم دوست میشن و "کالین" همراه دوتا بچه ی دیگه به باغ میره و هر روز بهتر از روز قبل میشه و...

 

داستان دوست داشتنی و قشنگی داره...:)

#کتابخونی:)

 

پ ن:دیروز کتابای مدرسه مو گرفتم:)

ذوق دارم واسه شروع مدارس...همون دیشب هم نشستم همه شونو جلد کردن و کلی باهاشون ذوق کردم...^...^

 

پ ن2:راستی عزاداری هاتون قبول باشه ان شاءالله...التماس دعا...

 

اشکتون فرااوون واسه گریه برا امام حسین(ع)...

 

یاحسین...

۵ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان