چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
سلام...
امروز بیدار شدم وصبحانه ای بسی مختصر خوردم...
یک عاالمه از کتابِ"وقتی پتی به دانشکده میرفت"اثر جین وبستر رو خوندم...
بعد از این هم رفتم کمک مامان ،میز عسلی ها وآیینه ی توی هال رو پاک کردم...
ناهار خوردیم ومهمون ها اومدن...
یه بچه همراهشون بود همسن محیا(خواهرزادم)،خیلی هم شبیهش بود...
وایی که چقدر دلم می خواست این بچه رو بغل کنم ومحححکممم بوسش کنم وبچلونمش:))
خیلی ناز بود ماشاءالله...
بعد از رفتن مهمون ها شام خوردیم والان هم دارم خاطره می نویسم...
خیلی روز خاصی نبود...
خیلی هم خوب نبود...
ولی خدارو شکر که از این بدتر نبود...
روز وشبتون شاد...
یاعلی...