خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

ادامه...:

سلام...

حرم امام حسین(ع) اونقدر شلوغ بود که نتونستیم بریم زیارت وبرگشتیم به بین الحرمین...

رفتیم اونجایی که آبجی دومی وزن عموم منتظر بودن...مامانم هم یه کاری داشت ورفت...!

من کنار زن عموم نشسته بودم ومی گفت:«اینی که پشت تو خوابیده رو اینطوری نگاه نکن که آرومه و کاریت نداره...قبل از اینکه شما بیاین هی مشت میزد به کمر من وبه عربی وبا عصبانیت می گفت که پاشو برو از اینجا....

گفتم:واااا...!!!

ولی راستش رو بخواین باور نکردم که واقعا اینو گفته باشه...!

تا اینکه...

زنه بیدار شد و شروع کرد دعوا کردن بامن...!

هی به کمرم مشت میزد و به عربی و با ایما واشاره خیلی هم عصبانی می گفت پاشو برو...!

من هم بهش توجه نمی کردم وبا اینکه دردم می گرفت با خواهرام و زن عموم وخاله م هی می خندیدیم و میگفتیم که بهش بگیم حضرت عباس بلا میاره سرت هااا...!(عرب ها از حضرت ابوالفظل خییلی حساب می برن...!)

خلاصه که دیگه اعصابم داشت خرد می شد که خاله بهش گفت:زائر امام حسین...!(وبه من اشاره کرد)

من اون رو نمی دیدم ولی خاله م گفت:« وقتی اینو گفتم به تو وبعد به سرش اشاره کرد که یعنی روی سر ما جا داره..!»


خلاصه که بلند شدیم ورفتیم به سمت موکب...

داشتیم میرفتیم که یه دسته عزاداری ایرانی اومد و دیدیم که خیلی قشنگ می خونه و ایستادیم و یکم شریک شدیم توی عزاداری...


بعد راهمون رو ادامه دادیم...(من و خاله وپاییز وزن عموم...!آبجی دومی وشوهرش موندن تا مامانم بیاد وما راه افتادیم...

توی راه هم یه حراجی بود که عروسک های بامزه می فروخت 5000 تومان...!از اونجا چند تا عروسک گرفتیم ویکم جلوتر مهر گرفتیم ورسیدیم به موکب...ودرکمال تعجب دیدیم مامانم موکبه..!خخخ:)))


خلاصه که زنگ زدیم وآبجیمینا هم اومدن...خوابیدیم...

روز نهم:

صبح بیدار شدیم و راهمون رو پیش گرفتیم به سمت مهران...

رفتیم گاراژو کلللی راه رفتیم تا ماشین پیدا کنیم وپیدا نکردیم...

آفتاب هم با تمام قوا می تابید..!(توی این هیرویری عموم دوتا خانم که خییلی فس فس می کردن همراه خودمون آورد...یکی نیست بگه موش تو سوراخ نمیرفت جارو به دمش می بست...!)

خلاصه که از روی یه پل هوایی رد شدیم و رسیدیم به یه جایی که مردم منتظر ماشین بودن وماهم منتظر موندیم...

بعد متوجه شدیم که اینجا ماشینی برای مهران نمیاد وباید یا برگردیم به گاراژ قبلی ویا بریم به گاراژبعدی...!


چند لحظه ای روی پله های یه مسجد نشستیم وبعد یه عراقی اومد که خیلی هم خوب فارسی حرف میزد...!(البته که لحجه عرب داشت ولی فارسی رو خوب حرف می زد...!)

زن عموم به شوخی بهش گفت مارو ببر به گاراژبعدی،صلواتی...!ثواب داره...!

اون هم واقعا قبول کرد وگفت که یک سری ازماها الان بریم ویک دفعه دیگه هم میاد...!


خلاصه که ما توی گروه اول ودیم ورفتیم به گاراژ بعدی...

رسما بیابون بود...فقط چند تا ماشین اون تو بودن...!


از ماشین پیاده شدیم.اذان ظهر رو زده بود و می خواستیم نماز ظهر و عصرمون رو بخونیم...!

از اونجایی که آب نبود با بطری وضو گرفتیم و روی زمین خاکی که چند تا مقوا روش بود نماز خوندیم...رسما انگار دوش خاک گرفته بودیم...!


اون ماشینه برای بار دوم اومد و زائران رو رسوند...

ولی عموم نبود...

مثل اینکه دو خانم اینهارو دیدن که با این ماشین صلواتی میان و گفتن ما رو هم باید ببری و عموم مونده باهاشون تا با اونها بیان..!

خلاصهکه ماشین 3 بار رفت واومد و بالاخره تموم شد...!

قابل توجه خوانندگان عزیز اون دو خانم که دنبال خودمون آوردیمشون تا اینجاهم همراهمون بودن..!


بالاخره یه" ون "پیدا شد که ما رو ببره مهران...

فقط هم دینار قبول میکنه...!

خلاصه که راه افتادیم وکرایه های خودمون و اون دوتا خانم ودوتا خانم دیگه که کنارشون بودن رو جمع کردیم ...

به نزدیک مرز که رسیدیم راننده پاسپورت یکی از مسافرین رو گرو گرفت تا حتما کرایه هارو بدیم...!


به مرز که رسیدیم کاشف به عمل اومد که پولِ مجموع مسافرین ون کمه....(جلویی ها با ماندادن...)

ما که مطمئن بودیم درست دادیم ولی جلویی ها هی می گفتن که ما اشتباه دادیم....

اونها پیاده شدن ودم در منتظر موندن ،یه دختر جوون ک همراهشون بود در رو روی ما بست تا به قول خودش بقیه ی کرایه من رو بدیم...!

بالاخره حالیشون شد که خودشون کم دادن...!

و راه افتادیم...


به مرز رسیدیم و مهر هامون رو زدیم...

بعد نماز مغرب رو خوندیم وراه افتادیم سمت خونه ی دوست عمومکه ماشین هامون رو توی حیاط خونه ش گذاشته بودیم...

ماشین ها رو گرفتیم ورفتیم خونه ی اونیکی دوست عموم که شب رو اونجا بمونیم...

این خانواده هم خیلی باحال بودن..:)

روز دهم:

خلاصه که شب رو خوابیدیم و صبح صبحانه خوردیم وراه افتادیم...


من توی ماشین عموم اینا بودم وخاله و آبجی دومی و شوهرش وپاییز توی ماشین آبجی دومی اینا...

دوتا مماشین همدیگه رو گم کردیم...و ماشین ما شب رو توی یه موکبی موند برای استراحت...

موکب خوبی بود ودوستش داشتم:)

خیلی هم تمیز و مرتب بود...


شاممون رو توی همون موکبه گرفتیم وخوردیم...!

بعد راه افتادیم...

یه جایی بالاخره ماشین آبجیمینا رو پیدا کردیم ومن رفتم توی ماشین اونها...خیییییییییلیییییی خوشحال شدم که دیگه توی ماشین عمومینا نیستم...خخخخ:)))


راه افتادیم وهمون شب هم به خونمون رسیدیم...

البته نرسیده به خونه شوهر خاله م اومد دنبالش وبردش...:)


به خونه که رسیدیم سریع لباسم رو عوض کردم و روی تخت راحتم دراز کشید و هنوز یک دقیقه نگذشته خوابم برد...



پایان خاطرات سفر...



ان شاءالله از این سفر های عااالی نصیبتون شه...


یاعلی...

۱ ۰
Parad ox
۰۱ آذر ۱۳:۰۰
خیلی این سفرا حس خوبی دارن :)
ان شاالله :)

پاسخ :

آره خیلی:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان