صبح نفهمیدم چجوری بیدار شدم...
با یه حالت گنگی که اصلا انگار نمیدونستم کجام به پهلوی چپ غلت خوردم(ساعت 8:40)...
یه دفعه ساک مامان بزرگمو دیدم...
نمیدونم چجوری تو اونحال که اصلا نمیدونستم کجام ساکشو شناختم...
من اون لحظه:
به مامانم میگم:عزیز جون اومده؟!
میگه آره...
برای اولین بار تو این تابستون ساعت بیست دقیقه به 9 بیدار شدم...!!!(همش عاخه ساعت 10 تقریبا بیدار میشم...یکم اینور اونور...)
پ ن:آبجی دومی مجموعه آنی شرلی رو خریده...
هنوز خونه خودشون نبردن کتابارو و توی قفسه کتابای منه...منم هی باهاشون ذوق میکنم^...^
پ ن 2:خیلی وقته باشگاه نرفتمااا...اصلا انگار یه تیکه از وجودم نیست...آزمون کمربندمم نزدیکه و من آماده نیستم...عی بابا...:/
پ ن 3:تلگرام که قطع شد ارتباط من با 80% دوستام رسما قطع شد...:|
خدا رو بابت همه ی داده ها و نداده هاش که همش هم به صلاحمونه شکر...
خونه ی دلتون چراغونی رنگی رنگی...
یاعلی...