خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

بیست سالِ آینده...:)

سلام...

امروز با همسرم و بچه ها قرار بود بریم خونه مامانینا...:)

ظهر "ز.ع" تماس گرفتم و کلی باهم صحبت کردیم و دقت کردیم که هردوتامون به خواسته مون رسیدیم، من مهندس نرم افزار شدم و اون پزشک^...^

بعد از ظهر حدودای ساعت 6 رفتیم برای زهرا(دخترِ آبجی سومی) هدیه گرفتیم و خیلی خوشگل تزئینش کردیم برای تولدش.

بالاخره غروب ساعت 8_7 راه افتادیم سمت خونه مامانینا...خدا رو شکر ترافیک نبود و به لطف پارکینگ بزرگِ خونشون ماشین هم جا داشت:)

آبجی سومی اینا تو راه بودن و سریع خونه رو تزئین کردیم و فشفشه ها رو هم آماده کردیم...همین که زنگ در به صدا دراومد فشفشه ها رو روشن کردیم و با باز کردن در گفتیم:تولدت مبارک:)

محیا فیلم میگرفت و توی فیلم تعجب و غافلگیریِ زهرا به وضوح مشخص بود:)

 

بالاخره شام خوردیم و خانوادگی ادا بازی دست جمعی کردیم که خیلی موجب خنده و تفریحمون شد^...^

آبجی اولی کیک درست کرده بود و خیلی با سلیقه خامه کشی کرده بود که خیلی خوشگل و همچنین خوشمزه شد:)

 

راستی امروز کارِ نرم افزار جدیدم رو تموم کردم و برای شرکتی که باهاش قرارداد دارم فرستادم...خیلی خوشحالم از این بابت، خیالم راحت شد.

 

شب واسه خواب خونه مامانینا موندیم و تا صبح با خواهرا گفتیم و خندیدیم...به قولِ بابا چند بار تذکرِ آئین نامه ای گرفتیم ولی خب مگه چقدر پیش میاد هممون پیش هم باشیم؟از فرصت ها باید خوب استفاده کرد^...^

 

 

پ.ن1:اینها همگی توصیفات و نظر من درباره ی یک روز در 20 سال آینده ست:)

پ.ن2:ان شاءالله اتفاقات خیلی قشنگ و خارق العاده ای هم با ظهور امام زمان (عج) اتفاق بیفته که من در ذهن کوچکم نتونستم تصور کنم:)

و اینکه:ممنون از غریبه آشنا بابت دعوت:)

و اینکه:دعوت میکنم ازپاییز و زلال و چارلی (نمیدونم دعوت شدین یا نه) و نورا (شما هم نمیدونم دعوت شدین یا نه) و فاطمه جان و هر کس که در این چالش شرکت نکرده :)

 

آرزو هاتون تا قبل از20 سال آینده به کرسی بنشینن...

 

یاعلی...

 

۵ ۰
رهام Geramiha
۱۷ ارديبهشت ۱۰:۰۰

خخخ سبک تعریف تون از آینده با همه متفاوت بود.. عالی

پاسخ :

خیلی ممنون^...^
نباتِ خدا
۱۷ ارديبهشت ۱۰:۰۷

چه روز جذاب و قشنگی :))) 

پاسخ :

ممنون:)
فاطمه م_
۱۷ ارديبهشت ۱۲:۰۴

ایشالا همین‌طور که نوشتی شاد و دور هم باشین همیشه :)

ممنون از دعوتت :)

پاسخ :

ان شاءالله...
خواهش میکنم^...^
پاییز .....
۱۷ ارديبهشت ۱۶:۴۸

اوه... 

[اشک هایش را پاک میکند]

بیست سال گذشته و همه پیش همیم :_) من اونوقت یه زهرا دارم؟ 18 ساله؟ مرسی...

محیا اونوقت 25 سالشه... ازدواج کرده یا نه؟ دو قلو ها و اون دردونه تهرانی چی؟ تا اونوقت بیست سالشونه...

و خب خیلی غیر قابل تصوره

و نمیتونم به کلام بیارمش 20 سال بعد خودمو... 

میشه ننویسم؟ با احترام و تشکر از اینکه دعوتم کردی...

[ برای پنهان کردن هق هقش سرش را در بالش پنهان میکند]

لعنتی. 20 سال دیگه من 42 سالمه! با این سن من و 49 سالگی دومی و 52 سالگی اولی میشینیم تو اتاق میگیم میخندیم؟ کاش :) 

پاسخ :

آقا اینجوری گفتی بغضم گرفت...:((((
خب باشه محیا هم ازدوج کرده و دو قلو داره^...^

خدایی چقدر سن هامون متفاوته...:/
ایستائیسم
۱۹ ارديبهشت ۱۶:۱۷

واای فوق العاده زیبا بود :-D

پاسخ :

خیلی خیلی ممنون^...^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان