خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

با آبجی دومی

سلام...


امروز حدودای ساعت 10آبجی دومیم بیدارم کرد که بریم خونه ش که یه چند تا وسیله بیاریم...

سریع بلند شدم وباهم صبحانه خوردیم...

دلم واسه آبجی دومی سوخت آخه حال نداشت تواین گررررما بره بیرون ولی اون وسایل رو هم واقعا لازم داشت:((((((


خلاصه که رفتیم...

توراه اولش همش قیافه گرفته بود چون هوا واقعا گرم بود وحال نداشت که بره تاااا اونجا:(

تا یه جایی از راه ناراحت بود ولی از اون به بعد دید واقعا کاری نمیتونه بکنه وباید باشرایط بسازه دیگه ناراحت نبود وباهام شوخی هم می کرد...

خلاصه که چه بد وچه خوب تموم شد ورسیدیم...

آبجیم تاوسایل رو جمع کنه و یکم خنک شه لباس عروسشو داد من بپوشم تا یکم بازی کنم:)))


بند وزیپ میپشو واسم بست ومن هم هی راه میرفتم حال می کردم:)

خیلیی کیف داد...

خلاصه که تموم شد وراه افتادیم واومدیم خونه ورفتیم ملاقات عموم بیمارستان....

توراه هم هی با آبجیم شوخی می کردیم ومی خندیدیم:)))

الحمدولله حال عموم هم خوب بود .برگشتیم وباز هم باآبجی دومی رفتیم بیرون یه سری خرید داشت وزود اومدیم خونه:)))))


*بالاخره در حالِ ترکِ شکستن قلنج دستمم:))


خدایا شکرت بابت همه ی روز های خوبت:))

روز وشبتون پر از اتفاقای خوووب...

یاعلی...



۱ ۰
علی آرامش
۱۷ مرداد ۱۱:۲۵
جای شکر داره

پاسخ :

آره دقیقا...

پاییز
۲۲ مرداد ۰۰:۰۳
الحمدلله

این بار که عمو اومده بود من اصلا نرفتم ملاقات.....

+تو این گرما بیرون رفتن بعضی روزا واقعا مصیبته!
روزایی که حال نداریم یا روزایی که بیشتر گرمه یا روزایی که جایی که میخوایم بریم و دوست نداریم...
آخ از این روزا

پاسخ :

واااای آره خییییلی موافقم...

با آخری مخصوصا خیلی موافق یودم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان