خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

چقدر زود می گذرد...

۵ نظر

سلام...


انگار همین دیروز بود که شب یلدای سال96 رو جشن گرفتیم...

البته نه همچین جشنیی...دور همی مختصر ومفید...!

حالا یک سال بعد...شب یلدای سال97...


واقعا زمان جوری می گذرد که متوجه گذرش نمی شویم...

قدر لحظاتمون رو بدونیم...!


#وقت_طلاست


ان شاءالله عمرتون هدر نره...


یاعلی...

۳ ۰

غروب جمعه...

۳ نظر

سلام...

باز هم نیامدید...

چشم انتظارتان هستیم...

خیلی زور دارد...اینکه تو خود بی صبرانه منتظر ظهورشان باشی و ظهور را عقب بیندازی...:(((

#اللهم _عجل_ لولیک_ الفرج


دریافت


همیشه غروب جمعه ها دلم می گیره...شما چطور؟!


شب و روزتون منتظرانه...

یاعلی...

۳ ۰

امتحان...!

۵ نظر

سلام...

فردا امتحان میان ترم ریاضی دارم...!


#دعا_دعا

#موفق_باشم

#موفق_باشید


روز و شبتون بی استرس و دلهره و پر از شادی...


یاعلی...

۵ ۰

این هم می گذرد...

۵ نظر

سلام...

امروز امتحان داشتیم...:(

هرچی بلد بودم نوشتم و لی خب فقط یک دور خونده بودم...


زنگ اول علوم داشتیم...

معلممون درس تنظیم عصبی رو تموم کرد وبلا فاصله رفت سراغ فصل بعدی یعنی حس وحرکت...

یک عالمه واسه علوم نقاشی داریم که من عاااشق نقاشیم...:)

سال پیش وقتی نقاشی های قلب رو می کشیدیم من اصلا عشق می کردم...:)



و دوباره دبیر ریاضی...:

امروز صمیمی ترین دوستم یعنی زینب که مشق های ریاضیشو جوری نوشته بود که مورد پسند معلم ریاضیمون واقع نشد...!

آخه بعضی از جاهای کتاب معادله هارو به صورت دوتا ستون کنا رم می نویسن یعنی این شکلی:


.......................        (این اولین معادله)        ........................    (این دومین معادله)


.......................   (این سومین معاله )     ........................    (این چهارمین معادله)


والی آخر...

دبیرمون گفته که نباید این ستون هارو روبه روی هم بنویسیم وباید همشو زیر هم بنویسیم که جا بشه...


زینب دید که همه ی اینها فقط یک یا دو کلمه جواب دارن و ستونی کنار هم نوشت...(اینم بگم که کلا اگه به خواست معلمه عمل کنیم دفترمون پر میشه بدون اینکه چیز زیادی توش نوشته باشیم...)


خلاصه که معلمه این رو دید و به زینب گیر داد که(اول بگم که زینب یه مدت یه زیارتی رفته بود و به مدت یه هفته نتونست بیادمدرسه):

می خوای دفترت رو پاره کنم؟!

فکر کردی تو تافته ی جدا بافته ای؟!

اگه خودتو از بقیه ی بچه خیلی سر تر میدونی چرا اومدی اینجا؟!برو مدرسه تیز هوشان...!


خلاصه که زینب خییلی دلش شکست ...کلا دمق بود...

و دوباره سر زنگ ادبیات با معلم معرکه مون دلتنگی هامون رفع شد...:)


پ ن:مامان زینب امروز اومده بود مدرسه که با معلم ریاضیه حرف بزنه،زینب می دونست که قراره بیاد ولی وقتی موقع زنگ تفریح رفتیم پایین ندیدیمش...وقتی زنگ تفریح تموم شد و داشتیم میومدیم بالا دیدممامانش داره خیلی تند میره به سمت در خروجی مدرسه...به زینب گفتم مامانت داره میره...دنبالش رفتیم ولی بهش نرسیدیم...به نظر می رسید که مامانش عصبانیه...:(



#معلم_ مسخره

#امتحان_ مزخرف

#تاساعت_چهارونیم_صبح_بیداری

#خسسسستگیییی

#نتیجه_نگرفتن_از_زحمت



روز هاتون همیشه به بهترین شکل...روز های مزخرفتون حذف...


یاعلی...



۲ ۰

از مدرسه متنفرم...!

۷ نظر

سلام...

امروز مدرسه که رفتم متوجه شدم که معلم ریاضیمون گفته اون جزوه ای که(نمونه سوال)بهمون داده رو تا صفحه 12 حل می کردیم...

نمی دونم چطوری گفته که من نشنیدم...

البته چند نفر دیگه هم نشنیدن...

خلاصه که من تا اون صفحه حل نکرده بودم و معلمه اسم من وبقیه ی کسانی که ننوشته بودن رو توی دفترش نوشت و بهمون گفت که این چند نفر در روز امتحان میان ترمِ ریاضی که شنبه ی هفته بعده حق امتحان دادن ندارن واز امتحان محرومن...

اونجا کلللی خودمو نگ داشتم وگریه نکردم...

متاسفانه مبینا هم توی کلاس مانیست...


خلاصه که زنگ تفریح که خورد رفتم توی کلاس مبینا اینا!فقط مبینا وچد تا از دوستاش توی کلاس بودن ویادم نیست که مبینا چی کار میکرد...حالا بگذریم...

رفتم بالا سر مبینا ایستادم و همین که مبینا سرش رو آورد بالا زدم زیر گریه...بعد مبینا من رو نشوند سر جاش و ماجرا رو به زور وبا کللی هق هق براش تعریف کردم...

مبینا هم گفت که آخه اون که نمیتونه این کارو بکنه...امتحان میان ترم که دست اون نیست که بذاره یا نذاره...

باهم رفتیم پایین ، پیش ناظممون...براش ماجرا رو تعریف کردیم...مبینا تعریف میکرد و من گریه می کردم...صورتم هم قرمز شده بود... ومثل همیشه اول از همه ابروهام قرمز شدن...!خلاصه که قیافه م خیلی طفلکی شده بود...

ناظممون با حوصله حرفامونو شنید بعد گفت که:آخه عزیز من بهت گفتم که از کربلا برگشتی بهونه نده دست این معلما...حالا باشه من باهاشون صحبت می کنم ببینم چی میشه...!


رفتیم توی حیاط وتازه متوجه شدم که "ز ع"ازم ناراحت نیست(آخه اون رفته بود سفر و وقتی برگشته بود از من پرسیده بود که مشق ها چیه و من که نمی دونستم قضیه ی این مشق ها چیه بهش همون چیزی رو که می دونستم گفتم و اونم ننوشته بود...)بلکه گریه می کرد چون باید مامانش دوباره با یه بچه کوچیک بیاد مدرسه...:(


زنگ دوم ادبیات داشتیم...معلم ادبیاتمون اونقدر عزییییزه که هر وقت دلم میگیره سر زنگش ناراحت نیستم:)

ولی این مشکل اونقدر برام مهم بود که سر کلاسش هم داشتم گریه می کردم..."ز ع"هم هی چشماش پر میشد و نمی ذاشت بریزه...!

معلممون گفت چی شده؟!

سرم رو به علامت هیچی تکون دادم...

معلممون هم که می دونست یه چیزی شده گفت بچه ها چی شده؟!

بچه ها هم همشون باهم داستان رو تعریف کردن...

معلممون گفت که حالا اشکالی نداره ناراحت نباش...درس میشه...ویه لبخندی زد که واضح از روش می شد خوند که :اون معلمه که نمی تونه این کارو بکنه...:)


خلاصه که امروز هی بهم کار گفت که یادم بره قضیه رو و ناراحت نباشم...

کار هاش:

1_از این به بعد بچه ها باید شعر حفظی هاشونو پیش من و"ز ع" و عسل بخونن...

2_برگه هایی که توش نمره ی بچه هارو می ذارن خط کشی کنم...(همیشه آرزوی انجام کار های معلم رو داشتم...البته از این قبیل)

3_نمره های بچه هارو وارد کنم...

4_جام رو هم عوض کرد که چند نفر باهم حرف نزنن...


زنگ آخر که خورد همه ی بچه ها رفتن و فقط من و خانم توی کلاس بودیم،بهم گفتن:قضیه رو کامل تعریف کن...

من هم نعریف کردم!

بعد خانم گفت که : ناراحت نباش...نمره که ارزش این حرف ها رو نداره...فوقش فردا با معلمتون صحبت می کنی که ببخشه...


این هم از معلم آرامش بخش ما....خییییییییییییلییییییی دوسش دارم...:)

ان شائالله که خدا حفظشون کنه و روز به روز موفق تر باشن و طول عمر با برکت وبا سلامتی داشته باشن...


راستی امروز اولین امتحان میان ترممون رو دادیم...

واسم دعا کنید...!



خدا همچین معلم هایی(مثل معلم ریاضیمون)نصیب هیچ مسلمونی نکنه...


#معلم _ریاضی_مزخرف

#معلم ادبیات _ آرامش_بخش

#به_به


روز وشبتون پر از یاد خدا...

یاعلی...

۲ ۰

ادامه...:

۱ نظر

سلام...

حرم امام حسین(ع) اونقدر شلوغ بود که نتونستیم بریم زیارت وبرگشتیم به بین الحرمین...

رفتیم اونجایی که آبجی دومی وزن عموم منتظر بودن...مامانم هم یه کاری داشت ورفت...!

من کنار زن عموم نشسته بودم ومی گفت:«اینی که پشت تو خوابیده رو اینطوری نگاه نکن که آرومه و کاریت نداره...قبل از اینکه شما بیاین هی مشت میزد به کمر من وبه عربی وبا عصبانیت می گفت که پاشو برو از اینجا....

گفتم:واااا...!!!

ولی راستش رو بخواین باور نکردم که واقعا اینو گفته باشه...!

تا اینکه...

زنه بیدار شد و شروع کرد دعوا کردن بامن...!

هی به کمرم مشت میزد و به عربی و با ایما واشاره خیلی هم عصبانی می گفت پاشو برو...!

من هم بهش توجه نمی کردم وبا اینکه دردم می گرفت با خواهرام و زن عموم وخاله م هی می خندیدیم و میگفتیم که بهش بگیم حضرت عباس بلا میاره سرت هااا...!(عرب ها از حضرت ابوالفظل خییلی حساب می برن...!)

خلاصه که دیگه اعصابم داشت خرد می شد که خاله بهش گفت:زائر امام حسین...!(وبه من اشاره کرد)

من اون رو نمی دیدم ولی خاله م گفت:« وقتی اینو گفتم به تو وبعد به سرش اشاره کرد که یعنی روی سر ما جا داره..!»


خلاصه که بلند شدیم ورفتیم به سمت موکب...

داشتیم میرفتیم که یه دسته عزاداری ایرانی اومد و دیدیم که خیلی قشنگ می خونه و ایستادیم و یکم شریک شدیم توی عزاداری...


بعد راهمون رو ادامه دادیم...(من و خاله وپاییز وزن عموم...!آبجی دومی وشوهرش موندن تا مامانم بیاد وما راه افتادیم...

توی راه هم یه حراجی بود که عروسک های بامزه می فروخت 5000 تومان...!از اونجا چند تا عروسک گرفتیم ویکم جلوتر مهر گرفتیم ورسیدیم به موکب...ودرکمال تعجب دیدیم مامانم موکبه..!خخخ:)))


خلاصه که زنگ زدیم وآبجیمینا هم اومدن...خوابیدیم...

روز نهم:

صبح بیدار شدیم و راهمون رو پیش گرفتیم به سمت مهران...

رفتیم گاراژو کلللی راه رفتیم تا ماشین پیدا کنیم وپیدا نکردیم...

آفتاب هم با تمام قوا می تابید..!(توی این هیرویری عموم دوتا خانم که خییلی فس فس می کردن همراه خودمون آورد...یکی نیست بگه موش تو سوراخ نمیرفت جارو به دمش می بست...!)

خلاصه که از روی یه پل هوایی رد شدیم و رسیدیم به یه جایی که مردم منتظر ماشین بودن وماهم منتظر موندیم...

بعد متوجه شدیم که اینجا ماشینی برای مهران نمیاد وباید یا برگردیم به گاراژ قبلی ویا بریم به گاراژبعدی...!


چند لحظه ای روی پله های یه مسجد نشستیم وبعد یه عراقی اومد که خیلی هم خوب فارسی حرف میزد...!(البته که لحجه عرب داشت ولی فارسی رو خوب حرف می زد...!)

زن عموم به شوخی بهش گفت مارو ببر به گاراژبعدی،صلواتی...!ثواب داره...!

اون هم واقعا قبول کرد وگفت که یک سری ازماها الان بریم ویک دفعه دیگه هم میاد...!


خلاصه که ما توی گروه اول ودیم ورفتیم به گاراژ بعدی...

رسما بیابون بود...فقط چند تا ماشین اون تو بودن...!


از ماشین پیاده شدیم.اذان ظهر رو زده بود و می خواستیم نماز ظهر و عصرمون رو بخونیم...!

از اونجایی که آب نبود با بطری وضو گرفتیم و روی زمین خاکی که چند تا مقوا روش بود نماز خوندیم...رسما انگار دوش خاک گرفته بودیم...!


اون ماشینه برای بار دوم اومد و زائران رو رسوند...

ولی عموم نبود...

مثل اینکه دو خانم اینهارو دیدن که با این ماشین صلواتی میان و گفتن ما رو هم باید ببری و عموم مونده باهاشون تا با اونها بیان..!

خلاصهکه ماشین 3 بار رفت واومد و بالاخره تموم شد...!

قابل توجه خوانندگان عزیز اون دو خانم که دنبال خودمون آوردیمشون تا اینجاهم همراهمون بودن..!


بالاخره یه" ون "پیدا شد که ما رو ببره مهران...

فقط هم دینار قبول میکنه...!

خلاصه که راه افتادیم وکرایه های خودمون و اون دوتا خانم ودوتا خانم دیگه که کنارشون بودن رو جمع کردیم ...

به نزدیک مرز که رسیدیم راننده پاسپورت یکی از مسافرین رو گرو گرفت تا حتما کرایه هارو بدیم...!


به مرز که رسیدیم کاشف به عمل اومد که پولِ مجموع مسافرین ون کمه....(جلویی ها با ماندادن...)

ما که مطمئن بودیم درست دادیم ولی جلویی ها هی می گفتن که ما اشتباه دادیم....

اونها پیاده شدن ودم در منتظر موندن ،یه دختر جوون ک همراهشون بود در رو روی ما بست تا به قول خودش بقیه ی کرایه من رو بدیم...!

بالاخره حالیشون شد که خودشون کم دادن...!

و راه افتادیم...


به مرز رسیدیم و مهر هامون رو زدیم...

بعد نماز مغرب رو خوندیم وراه افتادیم سمت خونه ی دوست عمومکه ماشین هامون رو توی حیاط خونه ش گذاشته بودیم...

ماشین ها رو گرفتیم ورفتیم خونه ی اونیکی دوست عموم که شب رو اونجا بمونیم...

این خانواده هم خیلی باحال بودن..:)

روز دهم:

خلاصه که شب رو خوابیدیم و صبح صبحانه خوردیم وراه افتادیم...


من توی ماشین عموم اینا بودم وخاله و آبجی دومی و شوهرش وپاییز توی ماشین آبجی دومی اینا...

دوتا مماشین همدیگه رو گم کردیم...و ماشین ما شب رو توی یه موکبی موند برای استراحت...

موکب خوبی بود ودوستش داشتم:)

خیلی هم تمیز و مرتب بود...


شاممون رو توی همون موکبه گرفتیم وخوردیم...!

بعد راه افتادیم...

یه جایی بالاخره ماشین آبجیمینا رو پیدا کردیم ومن رفتم توی ماشین اونها...خیییییییییلیییییی خوشحال شدم که دیگه توی ماشین عمومینا نیستم...خخخخ:)))


راه افتادیم وهمون شب هم به خونمون رسیدیم...

البته نرسیده به خونه شوهر خاله م اومد دنبالش وبردش...:)


به خونه که رسیدیم سریع لباسم رو عوض کردم و روی تخت راحتم دراز کشید و هنوز یک دقیقه نگذشته خوابم برد...



پایان خاطرات سفر...



ان شاءالله از این سفر های عااالی نصیبتون شه...


یاعلی...

۱ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان