سلام...
امروز مدرسه که رفتم متوجه شدم که معلم ریاضیمون گفته اون جزوه ای که(نمونه سوال)بهمون داده رو تا صفحه 12 حل می کردیم...
نمی دونم چطوری گفته که من نشنیدم...
البته چند نفر دیگه هم نشنیدن...
خلاصه که من تا اون صفحه حل نکرده بودم و معلمه اسم من وبقیه ی کسانی که ننوشته بودن رو توی دفترش نوشت و بهمون گفت که این چند نفر در روز امتحان میان ترمِ ریاضی که شنبه ی هفته بعده حق امتحان دادن ندارن واز امتحان محرومن...
اونجا کلللی خودمو نگ داشتم وگریه نکردم...
متاسفانه مبینا هم توی کلاس مانیست...
خلاصه که زنگ تفریح که خورد رفتم توی کلاس مبینا اینا!فقط مبینا وچد تا از دوستاش توی کلاس بودن ویادم نیست که مبینا چی کار میکرد...حالا بگذریم...
رفتم بالا سر مبینا ایستادم و همین که مبینا سرش رو آورد بالا زدم زیر گریه...بعد مبینا من رو نشوند سر جاش و ماجرا رو به زور وبا کللی هق هق براش تعریف کردم...
مبینا هم گفت که آخه اون که نمیتونه این کارو بکنه...امتحان میان ترم که دست اون نیست که بذاره یا نذاره...
باهم رفتیم پایین ، پیش ناظممون...براش ماجرا رو تعریف کردیم...مبینا تعریف میکرد و من گریه می کردم...صورتم هم قرمز شده بود... ومثل همیشه اول از همه ابروهام قرمز شدن...!خلاصه که قیافه م خیلی طفلکی شده بود...
ناظممون با حوصله حرفامونو شنید بعد گفت که:آخه عزیز من بهت گفتم که از کربلا برگشتی بهونه نده دست این معلما...حالا باشه من باهاشون صحبت می کنم ببینم چی میشه...!
رفتیم توی حیاط وتازه متوجه شدم که "ز ع"ازم ناراحت نیست(آخه اون رفته بود سفر و وقتی برگشته بود از من پرسیده بود که مشق ها چیه و من که نمی دونستم قضیه ی این مشق ها چیه بهش همون چیزی رو که می دونستم گفتم و اونم ننوشته بود...)بلکه گریه می کرد چون باید مامانش دوباره با یه بچه کوچیک بیاد مدرسه...:(
زنگ دوم ادبیات داشتیم...معلم ادبیاتمون اونقدر عزییییزه که هر وقت دلم میگیره سر زنگش ناراحت نیستم:)
ولی این مشکل اونقدر برام مهم بود که سر کلاسش هم داشتم گریه می کردم..."ز ع"هم هی چشماش پر میشد و نمی ذاشت بریزه...!
معلممون گفت چی شده؟!
سرم رو به علامت هیچی تکون دادم...
معلممون هم که می دونست یه چیزی شده گفت بچه ها چی شده؟!
بچه ها هم همشون باهم داستان رو تعریف کردن...
معلممون گفت که حالا اشکالی نداره ناراحت نباش...درس میشه...ویه لبخندی زد که واضح از روش می شد خوند که :اون معلمه که نمی تونه این کارو بکنه...:)
خلاصه که امروز هی بهم کار گفت که یادم بره قضیه رو و ناراحت نباشم...
کار هاش:
1_از این به بعد بچه ها باید شعر حفظی هاشونو پیش من و"ز ع" و عسل بخونن...
2_برگه هایی که توش نمره ی بچه هارو می ذارن خط کشی کنم...(همیشه آرزوی انجام کار های معلم رو داشتم...البته از این قبیل)
3_نمره های بچه هارو وارد کنم...
4_جام رو هم عوض کرد که چند نفر باهم حرف نزنن...
زنگ آخر که خورد همه ی بچه ها رفتن و فقط من و خانم توی کلاس بودیم،بهم گفتن:قضیه رو کامل تعریف کن...
من هم نعریف کردم!
بعد خانم گفت که : ناراحت نباش...نمره که ارزش این حرف ها رو نداره...فوقش فردا با معلمتون صحبت می کنی که ببخشه...
این هم از معلم آرامش بخش ما....خییییییییییییلییییییی دوسش دارم...:)
ان شائالله که خدا حفظشون کنه و روز به روز موفق تر باشن و طول عمر با برکت وبا سلامتی داشته باشن...
راستی امروز اولین امتحان میان ترممون رو دادیم...
واسم دعا کنید...!
خدا همچین معلم هایی(مثل معلم ریاضیمون)نصیب هیچ مسلمونی نکنه...
#معلم _ریاضی_مزخرف
#معلم ادبیات _ آرامش_بخش
#به_به
روز وشبتون پر از یاد خدا...
یاعلی...