خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

روز معمولی..

۳ نظر
سلام...
امروز بیدار شدم وصبحانه ای بسی مختصر خوردم...
یک عاالمه از کتابِ"وقتی پتی به دانشکده میرفت"اثر جین وبستر رو خوندم...
بعد از این هم رفتم کمک مامان ،میز عسلی ها وآیینه ی توی هال رو پاک کردم...
ناهار خوردیم ومهمون ها اومدن...
یه بچه همراهشون بود همسن محیا(خواهرزادم)،خیلی هم شبیهش بود...

وایی که چقدر دلم می خواست این بچه رو بغل کنم ومحححکممم بوسش کنم وبچلونمش:))
خیلی ناز بود ماشاءالله...

بعد از رفتن مهمون ها شام خوردیم والان هم دارم خاطره می نویسم...
خیلی روز خاصی نبود...
خیلی هم خوب نبود...

ولی خدارو شکر که از این بدتر نبود...

روز وشبتون شاد...
یاعلی...

۱ ۰

یادآوری!!!

۰ نظر

بازهم سلام...

من یه چیزی رو یادم رفت بگم که درمورد مطلب قبلی ایه که گذاشتم...

درسته که من طرفدار حامد زمانیم ولی با بعضی از چیز هاش مخالفم...

مثلا این که با خانوم ها لایو می ذارن...

ولی خیلی از رفتار ها وکار هاشون هم درسته...

مثلا این که سعیشونو می کنن بر خلاف گفته های قرآن چیزی نگن!!وتاحد ممکن از احادیث استفاده کنن!

واین که ندیدم نگاهشون رو مستقیم به خانومی بدوزن وتا حد امکان خانوم هارو نگاه نمی کنن.


هر کسی یه اشتباهاتی داره وهیچ کس غیر از ائمه بدون هیچ اشتباه نیست...

اگه اشتباهی از کسی می بینیم دلیل بر بدبودن اون آدم نیست...

به قول مادرم ممکنه کسی یه اشتباه شاخص داشته باشه ولی تو ترازوی اعمالش خییلی از ما سَر باشه...


روز وشبتون پر از یادخدا...

یاعلی...

۱ ۰

دلتنگتم:(((

۱ نظر

مبینای عزیزم...

همیشه برام دوستی مثل خواهری...

دلم برات خیییییییلی تنگ شده...


امیدوارم زود زود برگردی تهران تا بتونیم باهم دوباره بریم بیرون،بستنی بخوریم،بخندیم وحرف بزنیم...

بریم خونه ی همدیگه ومسخره بازیای همیشگیمونو دربیاریم...


#بهترین_دوست

#دوستت_دارم

#دلتنگی

۱ ۰

روز باحال:)))

۱ نظر

سلام...


اولا شهادت امام محمد باقر(علیه السلام) روخییییییلی تسلیت میگم:(((((((

امروز رفتیم خونه ی یکی دیگه از دوستای آبجی بزرگه...


تولد دوسالگی بچش بود...

عزیزم...

من وپاییز واسش یه کوله پشتی به شکل جغد خریدیم ومن یه دستبند هم براش درست کردم...

آبجی بزرگه با هنر ربان دوزیش واسش یه تل وگیره درست کرد که اصا به به...

و...

فقط خودم وخواهرام رومیگم بسه...

درکل تولد خوبی بود...مخصوصا بااین بچه های(دوستان خواهرام وبچه هاشون) باحالشون:))))))))))


فردا هم ان شاءالله می خوایم من ومامانم وپاییز بریم خونه ی دوست مامانم واسه دادن رزق و...واسه شهادت...


شب همتون خوش...

خوابای صورتی ببینید:))))

یاعلی...

۱ ۰

من وکوچولو:))))

۲ نظر

سلام...

چند روزه که آبجی اولی با دخترش اومدن خونمون:)))


خععععلی هم عااالیییی...

امروز بامحیا(خواهر زادم)که سه سالشه هی بازی کردم...

روفرشی رو از وسط تاکردم وروی قسمتی که دوتا لبه به هم می رسه یه صندلی گذاشتم از اونایی که پایه ندارن...

محیا رو روی اون نشوندم وبا این سر واون سرِ روفرشی بستمش که محکم کاری شه...

بعد اون قسمت تاشده رو دور تادور اتاق می کشیدم وسورتمه بازی می کردیم...


خلاصه که خییییلی حال داد...

بعدش هم رفتیم باخواهر دومی وخواهر سومی(پاییز)باشگاه...

امروز ارشدِ کلاس بودم وباید نرمش می دادم...

خییییییییییلی بچه هامون زیااااااادن...


وحالا تصور کنین که پنجاه درصد این بچه های زیاد هم تازه اومده باشن تکواندو و قوانین رورعایت نکنن وهمش با ارشدشون لج کنن...

خیلی سخته...

آخر سر هم اونقدر حرفمو گوش نکردن که آبجی دومیم(ارشدمه ولی اجازه میده من کلاسو بگردونم)گفت که بهشون جریمه بدم...


صد تا دراز نشست...

وااااااااااییییییییییییییی که چقدر سخته دراز نشست به تعداد اینقدر زیاد واونم با سرعت زیااااد شمردن:(((


برگشتیم از باشگاه وبامامانم وخواهرزادم رفتیم خرید وزود برگشتیم...

روز خوبی بود درکل...


الحمدولله...

خوش باشید:))))

۱ ۰

با آبجی دومی

۲ نظر

سلام...


امروز حدودای ساعت 10آبجی دومیم بیدارم کرد که بریم خونه ش که یه چند تا وسیله بیاریم...

سریع بلند شدم وباهم صبحانه خوردیم...

دلم واسه آبجی دومی سوخت آخه حال نداشت تواین گررررما بره بیرون ولی اون وسایل رو هم واقعا لازم داشت:((((((


خلاصه که رفتیم...

توراه اولش همش قیافه گرفته بود چون هوا واقعا گرم بود وحال نداشت که بره تاااا اونجا:(

تا یه جایی از راه ناراحت بود ولی از اون به بعد دید واقعا کاری نمیتونه بکنه وباید باشرایط بسازه دیگه ناراحت نبود وباهام شوخی هم می کرد...

خلاصه که چه بد وچه خوب تموم شد ورسیدیم...

آبجیم تاوسایل رو جمع کنه و یکم خنک شه لباس عروسشو داد من بپوشم تا یکم بازی کنم:)))


بند وزیپ میپشو واسم بست ومن هم هی راه میرفتم حال می کردم:)

خیلیی کیف داد...

خلاصه که تموم شد وراه افتادیم واومدیم خونه ورفتیم ملاقات عموم بیمارستان....

توراه هم هی با آبجیم شوخی می کردیم ومی خندیدیم:)))

الحمدولله حال عموم هم خوب بود .برگشتیم وباز هم باآبجی دومی رفتیم بیرون یه سری خرید داشت وزود اومدیم خونه:)))))


*بالاخره در حالِ ترکِ شکستن قلنج دستمم:))


خدایا شکرت بابت همه ی روز های خوبت:))

روز وشبتون پر از اتفاقای خوووب...

یاعلی...



۱ ۰

روز گرم تابستانی

۱ نظر

سلامممم...

امروز بیدار شدم وبا خواهرا صبحانه خوردم:))


علویه ی آماده وشیرینی وآب پرتقال...

آب پرتقال یه لیوان بود همه باهم خوردیم:))))


ظهر هم باخواهرا رفتیم باشگاهمون وخییلی حال داد...استاد هم فرم دَهمون(10) رو برای بار هزاااارم دید وباز م کلی ایراد که باید درستشون کنیم!!!!!!

خلاصه که باشگاه تموم شدوبرگشتیم خونه:)))

چققققدر امروز گرررمممممم بود:((((

شب باخواهر دومی ربان دوزی ای گل درست کردیم:))

خیییلی خوشگل شدباهاش کلی عکس ایستادگی گرفتم که خوشگل هم شدن آخه گله هم آبیه ودستبند هم فیروزه ای وانگشتر هم سبزِ کله غازی:))

به...به:)))


خلاصه که روز خوبی...

هر روزتون سجده ی شکری:)


شاد باشید...یاعلی...

۱ ۰

تولد:))

۲ نظر

سلام....

امروز 1397/5/7...

امروز قرار بود به بهونه ی خونه خریدنِ یکی از دوستای آبجیم بریم خونشون وبرای یه دوست دیگشون سورپرایزی تولد بگیریم:))

هممون جمع شدیم وبه اونی که تولدش بود ساعت رو دیر تر گفتیم...

همه آمادههههه...

اومد...

وقتی اومد تو همه باهم بهش تولدشو تبریک گفتیم...اونقدر شوکه شده بود که نتونست خیلی ذوقشو بروز بده...

تاچند لحظه که چه عرض کنم تقریبا نیم ساعت اولی که اومده بود اصا باورش نمیشد...:)))))

یکی دیگه از دوستاشون کیک درست کرد نزدیک به 4_5کیلو...همونی که این جشنو تدارک دیده بود و ایده داده بود:)

واااای که چقد عااالی بود...خییییییلی خوشگل وخوشمزه...

زاتا هنرِکیک پزی من در برار این هیچ بود...توش مربع های رنگی بود و لای مربع ها خامه وروش رو هم با خامه تزئین کرده بود که خیلی خوب شده بود:))))


بالاخره تونستم انگشتر ایستاده ها رو هم تهیه کنم...

حالا هم پلاک دارم وهم انگشتر وهم دستبند...

تموم سعیمم می کنم که قوانینشو رعایت کنم....وااای که چقد ایستاده بودن خوبه:))))))))))

۱ ۰

تولد امام رضا(علیه السلام)

۱ نظر

سلام...

امروز1397/5/3.

عیدتون مباااارککک:))


امروز صبح بامامان رفتم حوزشون وهدیه ی f.a روکه یه دستبند ایستادگی بود بهش دادم وکلللی خوشحال شد:)))))

جشن تکلیف یکی از بچه های مسئولین بود وخیلی کیف داد...


وقتی برگشتیم هم باآبجی دومی وشوهرش رفتیم باشگاه...

خیلی حال داد...آدم وقتی میره باشگاه انگار اصا جون میگیره وانرژی خععععلی خوبه تکواندو:))))))...

امروز استادمون بهم اول فرم یازده رو یاد داد...خییییییلی خوشحالم:)))))


خب الحمدولله امروز هم یه روز خوب بود که اتفاقای خوبی افتاد...درسته که خیییلی خاص نبود ولی روز خوبی بود وباهمین اتفاقا هم میشه خوش بود:)))))))


ان شاءالله امام رضا(ع)بطلبند مارو که بریم به زودی پابوسشون تومشهد...


پی نوشت:

ای سلطان کرم/سایَت روی سرم

باز آقا بطلب    /که بیام به حرم


شب وروزتون پر از یاد وعطر خدا...غروب وشبِ گل گلی داشته باشید...

۱ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان