خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

اندر احوالات بازگشت از اربعین...

۵ نظر

بازم سلام...

ادامه ی خاطرات:

حرم حضرت عباس علیه السلام رو که زیارت کردیم به مامانم و خواهر سومی گفتم من میرم این وسط(دو تا مکان مربعی شکل برای نمازکه بین این دوتا خالی بود برای صف زیارت)که برای یه بنده خدایی که گفته بود برام نمازبخون نماز بخونم...

رفتم و نمازمو خوندم، دیدم مامانم بین این دو تا مربع برامون جا گرفته...

بعد نمازم رفتم پیشش گفت:« حرم رو بسته ن چون الان نزدیک اذان ظهره اینجا نماز جماعته...

نمازمون رو خوندیم...ولی چه نمازی...

کلا حدود ده متر با ضریح فاصله داشتیمheartان شاءالله که همچین نمازی قسمتتون شه:)بهترین نماز عمرم بود...الحمدولله^...^

بعد از نماز دوباره زیارت کردیم و رفتیم برای ناهار، که الحمدلله اونقدر موکب زیاد بود ناهارمون جور شد...:)

 

 

بعد ناهار رفتیم یکم استراحت کردیم و همراهامون گفتن فردا صبح حرکت می کنیم به سمت ایران...

با مامانم و آبجی سومی سریع راه افتادیم به سمت حرم امام حسین(ع)

باز هم دم در شلوغ بود ولی وقتی رفتیم داخل از ازدحام کم شد ...

یه صف مارپیچی داشت قبل از رسیدن به ضریح که خییلی شلوغ بود. منتظر موندیم تا رسیدیم به وسطای ردیف اول که نگهمون داشتن و گفتن اینجا خون ریخته داریم تمیز میکنیم...(احتمالا کسی خون دماغ شده بود)بعد که راهمون باز شد چون افراد جلویی طی تمیز کاری خدام جلوتر رفته بودن تا یکی دو ردیف خالی بود و همه می دویدن...:))

به نزدیک ضریح که رسیدیم دیگه خیلی شلوغ بود...خدام هم یه گوشه ایستاده بودن به همه آب میدادن که یه وقت تو شلوغی کم نیارن...خیلی حس قشنگی بود..هرکی آب می خورد رو به ضریح میگفت "سلام بر حسین"...

با سیل جمعیت جلو رفتیم و الحمدلله دستمون هم به ضریح رسید...

 

تقریبا ساعت 6:30 صبح فردا حرکت کردیم به سمت مرز مهران...

ماشاءالله قیمت ماشین هایی که از کربلا میبردن مهران هم خییلی بالا بود...اول که ماشین قیمت میکردیم 200 هزار تومن...

بعد یکم کمتر شد تا اینکه ما با 180000تومن رسیدیم مهران...

 

از شهر مهران هم ماشین خودمون رو سوار شدیم تا خونه...

و سفرمون به پایان رسید...

 

پ.ن:این دوتا پستی که خاطره گذاشتم صرفا جهت آشنایی افرادی که اربعین کربلا نرفتن با این سفر بود...ان شاءالله تو پست بعدی خاطرات به یادموندنی مون رو میگم:)

پ.ن2:امروز اولین روز مدرسه بعد از سفرم بود و دیر هم رسیدم آخه خیییلییی خسسته بودم و خواب موندم...مامانمم فکر می کرد نمی خوام برم که بیدار نشدم...خخخ:)))خلاصه که به ناظممون میگم به من برگه بدین برم بالا...گفت الان رسیدی؟ من فکر کردم منظورش اینه که الان اومدی مدرسه؟!(فکر کردم داره تیکه میندازه که دیر کردم)گفتم بله...نگو منظورش بوده که الان از کربلا رسیدی؟

خلاصه که گفت زیارتت قبول.بیا اینم برگه، برو بالا...خخخ:)))

 

پ.ن3: به نیابت از اونهایی که دنبالم میکنن یا من دنبالون میکنم تو وب هم قدم برداشتم:)

 

ان شاءالله سال دیگه اربعین کربلا قسمتتون شه...

 

یاحسین...

۶ ۰

من برگشتم😊

۱۰ نظر

سلام...

امروز دوشنبه است و من دیروز رسیدم خونه...

الحمدولله سفر اربعین خیلیییی خوبی بود...😊

ان شاءالله که روزی هرساله مون باشه...

روز اول تو مرز مهران...خیلی شلوغ نبود...ما یکشنبه هفته گذشته مهران بودیم که خیلی هم شلوغ نبود و تقریبا اصلا معطل نشدیم...

به عراق که وارد شدیم با پنجاه هزا تومن با ماشین وَن رفتیم نجف که تقریبا ساعت 7-8 شب راه افتادیم و ساعت 3 نصفه شب یا همون سه صبح رسیدیم نجف...

یک شب و نصفی نجف بودیم و بعد پیاده روی رو از ساعت دو نصفه شب چهارشنبه پیاده روی به سمت کربلا رو شروع کردیم...

روز ها خیییلییی گرم و شب ها خنک بود.

آب و غذا هم همه جا تو راه پیاده روی میدادن. یعنی هرچی می خواستیم میدادن. مثلا دختر خاله جان دلش بستنی می خواست که بستنی دادن...

هی هم شربت می دادن...

غذا هم از پیتزا گرفته تا فلافل و قرمه سبزی و قیمه و خوراک لوبیا تا نون و پنیر...همه چی میدادن...

سه روز تو راه بودیم و روز سوم رسیدیم کربلا...موکبمون کنار تل زینبیه بود و مستقیم به گنبد امام حسین علیه السلام دید داشتیم...

حرم حضرت عباس علیه السلام که برای زیارت رفتیم قسمت بالا که ضریح بود رو بسته بودن و برای آقایون بود...ما می رفتیم حدود سی تا پله (بجای پله سطح شیب دار بود)پایین و صف می شدیم و دور میزدیم و کامل دستمون به ضریح می رسید...

 

ادامه دارد...

#پیاده-روی-اربعین

پ.ن:سرما خودرم شدیییید...😷😷😷

 

روز و شبتون حسینی...

 

یاحسین...

۵ ۰

بچه ی خوب...:)

۲ نظر

سلام...

امروز مثل بچه های خوب اتاقمونو مثل دسته گل مرتب کردم:)

و اینکه یکی از جذاب ترین کارهامو کردم...به کیفم پیکسل زدم...^...^

 

پ.ن:یعنی هییییچ کدومتون ایده ای واسه تزئین برد مدرسه ندارید؟!

می خوام بدم دوستام تو نبود من(ان شاءالله)برد رو تزئین کنن...

 

پ.ن2:التماس دعا...

 

 

روز و شبتون بی دغدغه های الکی...

یاحسین...

۵ ۰

ان شاءالله که قسمت همتون بشه...

۱ نظر

اللهم ارزقنا زیارت الحسین(ع)...

 

 

 
 

 

مداحی خیلی قشنگه...

برای جامانده ها...

ان شاءالله که سال آینده قسمتتون شه...:(

 

همتون کربلایی...

#اللهم عجل لولیک الفرج...

 

یاصاحب الزمان...

 

 

۴ ۰

خداحافظی

۶ نظر

و خداحافظی کردم که ان شاءالله زائر کربلا باشم...

 

سلام...

امروز ورزش طرز نگه داشتن توپ هندبال رو یاد داد...

زنگ ریاضی هم کلللی تمرین حل کرد...

 

ان شاءالله که در همین چند روز بار سفر می بندیم برای رفتن به اربعین حسینی...

دعا گوی همتون خواهم بود ان شاءالله...

 

+اگه ازم بدی دیدید حلال کنید...البته توی دنیای مجازی خیلی بدی نمیشه کرد...:/...:)))

 

ان شاءالله که زائر کربلا باشید به زودی...

#آرزوی_براورده_شده

 

یاحسین...

۸ ۰

داستان های مدرسه2

۷ نظر

سلام...

امروز زنگ اول فناوری داشتیم...:/

مسئول جمع کردن پول ها شدم...://///

قرار بود نفری 9000 تومن بگیرم و همه 10000 تومنی میدادن...

من هم 1000 نداشتم که بدم بهشون...

خلاصه که یه ده تومنی گرفتم و بردم دفتر ناظم هامون گفتم:

خانم"ع" ده تا 1000 دارین؟

_مگه من بقالیَم که ده تا هزار داشته باشم؟

 

ولی اونیکی ناظممون بقالی بود:|

ده تا هزاری داد بهم...:)))

 

زنگ سوم قرآن داشتیم و معلممون خیلی لحن خانم جلسه ای داره...:/

انگار یه عالمه پیرزن نشستن و با اون لحن میخونه...:/

سر زنگش همیشه خیلی خوابمون میگیره...:|

 

خلاصه که گفت مبینا بخونه...

دیدیم مبینا خوابه...0_0

یکی از پشت سرش با انگشت میکوبوند تو کمرش...

یکی از جلو با آرنجش میزد به سرش...

بغل دستی ش هم میکوبوند تو پهلوش...خخخخخ:)))))

 

خلاصه بیدار شد و با دوتا دستاش سرشو گرفته میگه:چیه؟!

+بخون...

_اه چرا بیدارم کردین بد خواب شدم...0_0...خخخ:))))

+بدو بخون...:/

 

بالاخره خوند و بعدشم باز گرفت خوابید...:))))))))))

 

زندگی تون بی افسردگی...

 

یاحسین...

۷ ۰

ازمطالب نصفه شبی...

۱ نظر

سلام...

اول نوشت:شهادت امام حسن (ع) رو به همه تون تسلیت میگم...

 

با انگشت های آبی و صورتی درحال پست گذاشتنم...

بالاخره از آبجی دومی یاد گرفتم جوهر پرینتر رو شارژ کنم:)

خوشحالم...^...^

 

امروز (با توجه به ساعت که یک نصفه شبه دیروز حساب میشه)زنگ اول زبان داشتیم که با"ز.ع" رفتیم مکالمه جواب دادیم و هردوتامون هم4/75 از5 شدیم...:/

آخه یه سوالو یادمون رفته بود که باید تو مکالمه باشه و رفتیم دوباره اومدیم...:/

 

زنگ آخر هم دفاعی داشتیم...:/

هنوز با درسش نتونستم ارتباط برقرار کنم...:|

 

پ ن1:این جمعه و جمعه های دیگر حرف است

آدم بشوم دوشنبه هم می آیی...

 

پ ن2:بند ساعتم رو عوض کردم:)

 

پ ن3:دوستان اگه ایده برای تزئین برد مدرسه دارید بگین لطفا...خوشحال میشم^...^

 

همتون کربلایی...

 

یاحسین...

 

 

۸ ۰

سلام آقا که الان روبه روتونم

۴ نظر

توکه باشی دلم دیگه نمی لرزه

همین گریه به لبخند تو می ارزه

حسین جانم

 

بذار سایه ت همیشه رو سرم باشه

قرار ما شب جمعه حرم باشه

حسین جانم

 

حرم گفتم هوای کربلا کردم

هواییشم فقط دور تو می گردم

حسین جانم

 

پناهم باش به جر روضه ت پناهی نیست

به غیر از تو برا من تکیه گاهی نست

حسین جانم

 

به قربونت نگاه اطلسی داری

وم آقا همش دلواپسی داری

حسین جانم

 

غلط گفتم که چیزی توی کاسه م نیست

چی کم دارم تو رو دارم حواسم نیست

حسین جانم

 

سبک بالم تو ایوون تو جا دارم

از این دنیا یه قطعه کربلا دارم

حسین جانم

 

دوست دارم همه داراییم اینه

دلم میره ضریحت رو که میبینه

حسین جانم

 

سلام آقا که الان روبه روتونم

من ایستادم زیارت نامه می خونم

حسین جانم

 

 

 
 

 

 

پ ن1:توی هیئتمون این مداحی رومیذارن(نزدیک پیاده روی اربعین یعنی الانا)و بچه ها دو به دو دستای همدیگه رو میگیرن به صورتی که زیر دستاشون یه کوچه درست میشه و بچه های عازم کربلا رو از اون تو رد می کنن...

 

پ ن2:مداحی ش فووووق العاده ست...حتما گوش کنین...

 

روز و شبتون با نگاه ائمه(ع)...

 

یاحسین...

 

 

۵ ۰

کیکی که خوراکی مدرسه است...خخخ:)))

۵ نظر

بخونیدش خیلی خنده داره..خخخ:)))

دیروز تو راه مدرسه یه کیک دو تومنی گرفتم که خییلی دوسش داشتم..(قبلا خورده بودم)

رفتیم مدرسه و تو صف ایستاده بودیم که دیدم ناظممون یه کیک مث کیک من دستشه...خخخ:)))

آروم به"ز.ع"گفتم اِ خانوم"ع" کیکش مث کیک منه...فکر نمی کردم ناظم ها هم همچین کیکایی بخورن(خییلیی کاکائویی بود)...حالا چرا با خودش آورده...خخخ:))))

خلاصه که ناظممون میکروفون رو گرفت و آخر حرفش گفت:راستی اینم کیک یکی از بچه هاست که صبح از کیفش افتاده...

به سرعت نور کیفم رو نگاه کردم و فهمیدم دگمه ی کیفم باز شده و کیکم افتاده...:(((((

حالا ناظممون هم تپله و من فکر می کردم الان باز میکنه می خوردش...خخخ:)))

حرفای ناظم تموم شد و صف ها داشتن میرفتن بالا که رفتم به مسئول پرورشی مون گفتم:خانوم"ف" اون کیک منه...

قیافه م مث مامانایی شده بود که بچشون وسایل یکی رو خراب کرده و دارن معذرت خواهی میکنن...:))))

اونم خنده ش گرفته بود:خب برو برش دار...:)

 

پ ن:تازه این فکر هم به نظرم اومد که یکی از بچه ها بره بگیره کیکمووو...:(((     خخخخخ:)))))

 

#فکر_های_مالیخولیایی:)))

 

روز و شبتون بی استرس...

 

یاعلی...

۹ ۰

یک روز دیگه...

۳ نظر

سلام...

امروز زنگ اول دینی داشتیم...امتحان کتبی گرفت با اینکه نگفته بود...:/

متوسط دادم چون درسش آسون بود یه جورایی بلد بودم...

 

زنگ دوم ورزش داشتیم...اتفاق خاصی نیفتاد:|

 

زنگ سوم مطالعات...

ما هفتم معلم مطالعاتمون جوون و خعلی باحال بود:)

هشتم یه معلم سن بالا داشتیم که خعععلییی رومخ بود...:/

کلا مینشست یه گوشه...بچه ها کنفرانس میدادن، سوالات رو دفتر چاپ می کرد، سرگروه ها یا خودش امتحان می گرفتن و سرگروه ها صحیح می کردن، کلا هم می گفت سر کلاس بشینیم درس بخونبم...:/

امسال معلم مطالعاتمون 26 سالشه و خععلی باحاله البته به پای معلم هفتمون نمی رسه اما خعلی باحاله اینم^...^

پ ن1:چقدر درس اول مطالعات نهم رو پیچوندن...:/

 

پ ن2:دعا کنین واسم یه کاری رو باید می کردم ولی هنوز نیجه ش مشخص نیست...

دعا کنین درست شه...

 

دوستان مدرسه ای و دانشگاهی...معلم ها و استاداتون خوب باشن ایشالا...:)

روز و شبتون بی استرس...

 

یاعلی...

۱ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان