خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

اندر احوالات بازگشت از اربعین...

بازم سلام...

ادامه ی خاطرات:

حرم حضرت عباس علیه السلام رو که زیارت کردیم به مامانم و خواهر سومی گفتم من میرم این وسط(دو تا مکان مربعی شکل برای نمازکه بین این دوتا خالی بود برای صف زیارت)که برای یه بنده خدایی که گفته بود برام نمازبخون نماز بخونم...

رفتم و نمازمو خوندم، دیدم مامانم بین این دو تا مربع برامون جا گرفته...

بعد نمازم رفتم پیشش گفت:« حرم رو بسته ن چون الان نزدیک اذان ظهره اینجا نماز جماعته...

نمازمون رو خوندیم...ولی چه نمازی...

کلا حدود ده متر با ضریح فاصله داشتیمheartان شاءالله که همچین نمازی قسمتتون شه:)بهترین نماز عمرم بود...الحمدولله^...^

بعد از نماز دوباره زیارت کردیم و رفتیم برای ناهار، که الحمدلله اونقدر موکب زیاد بود ناهارمون جور شد...:)

 

 

بعد ناهار رفتیم یکم استراحت کردیم و همراهامون گفتن فردا صبح حرکت می کنیم به سمت ایران...

با مامانم و آبجی سومی سریع راه افتادیم به سمت حرم امام حسین(ع)

باز هم دم در شلوغ بود ولی وقتی رفتیم داخل از ازدحام کم شد ...

یه صف مارپیچی داشت قبل از رسیدن به ضریح که خییلی شلوغ بود. منتظر موندیم تا رسیدیم به وسطای ردیف اول که نگهمون داشتن و گفتن اینجا خون ریخته داریم تمیز میکنیم...(احتمالا کسی خون دماغ شده بود)بعد که راهمون باز شد چون افراد جلویی طی تمیز کاری خدام جلوتر رفته بودن تا یکی دو ردیف خالی بود و همه می دویدن...:))

به نزدیک ضریح که رسیدیم دیگه خیلی شلوغ بود...خدام هم یه گوشه ایستاده بودن به همه آب میدادن که یه وقت تو شلوغی کم نیارن...خیلی حس قشنگی بود..هرکی آب می خورد رو به ضریح میگفت "سلام بر حسین"...

با سیل جمعیت جلو رفتیم و الحمدلله دستمون هم به ضریح رسید...

 

تقریبا ساعت 6:30 صبح فردا حرکت کردیم به سمت مرز مهران...

ماشاءالله قیمت ماشین هایی که از کربلا میبردن مهران هم خییلی بالا بود...اول که ماشین قیمت میکردیم 200 هزار تومن...

بعد یکم کمتر شد تا اینکه ما با 180000تومن رسیدیم مهران...

 

از شهر مهران هم ماشین خودمون رو سوار شدیم تا خونه...

و سفرمون به پایان رسید...

 

پ.ن:این دوتا پستی که خاطره گذاشتم صرفا جهت آشنایی افرادی که اربعین کربلا نرفتن با این سفر بود...ان شاءالله تو پست بعدی خاطرات به یادموندنی مون رو میگم:)

پ.ن2:امروز اولین روز مدرسه بعد از سفرم بود و دیر هم رسیدم آخه خیییلییی خسسته بودم و خواب موندم...مامانمم فکر می کرد نمی خوام برم که بیدار نشدم...خخخ:)))خلاصه که به ناظممون میگم به من برگه بدین برم بالا...گفت الان رسیدی؟ من فکر کردم منظورش اینه که الان اومدی مدرسه؟!(فکر کردم داره تیکه میندازه که دیر کردم)گفتم بله...نگو منظورش بوده که الان از کربلا رسیدی؟

خلاصه که گفت زیارتت قبول.بیا اینم برگه، برو بالا...خخخ:)))

 

پ.ن3: به نیابت از اونهایی که دنبالم میکنن یا من دنبالون میکنم تو وب هم قدم برداشتم:)

 

ان شاءالله سال دیگه اربعین کربلا قسمتتون شه...

 

یاحسین...

۶ ۰
__PARNIAN __
۳۰ مهر ۰۱:۰۲

پ.ن۳:♡

به سلامتی باشه :)

پاسخ :

❤❤❤😁
بهار ...
۳۰ مهر ۰۷:۵۰

گریم گرفت😭

پاسخ :

چراااا؟😢😢😢
نیلو :)
۰۱ آبان ۲۱:۱۳

سلام عزیزم 

زیارت قبول باشه عزیز دل 

پاسخ :

ممنونم عزیزم😀
بهار ...
۰۳ آبان ۱۲:۰۲

دلم خواست.یه حالی شدم انگار

پاسخ :

ان شاءالله که قسمتت شه جانم^...^
مهناز ...
۰۴ آبان ۲۲:۱۴

زیارتت قبول باشه پرتو جان.

پاسخ :

ممنونم عزیزجان:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان