سلام...
دیروز که خاطره ش رو نوشتم ولی یه جاهاییش روننوشتم:
دیروز قرار بود با آبجی دومی دوباره چغک رو بخونیم:)
گفتم که می خوام یا آبجی دومی دوباره بخونمش...
خلاصه که یکم خوندیم بعد گفتیم بریم واسه بابامون هم بخونیمش:))
خلاصه که رفتیم تو هال نشستیم وآبجی دومی ربان دوزیشو شروع کرد وبابام هم نشست به گوش کردن ومن هم بلند واسشون می خوندم:))
خییلیییییی حال داد:)))
شب هم آبجی دومی نشست پای کامپیوتر چون با فتوشاپ کار داشت...
من هم نشستم کنارش روی یه برگه ی سفید شروع کردم به کشیدن ماه:))
خوب نشد ولی بعد از اون رفتم دفتر کاهی م رو آوردم وتوی اون دوباره همین شکل رو تمام صفحه وقشنگ تر کشیدم....
ان شاءالله بعد عکسش رو می ذارم:))
دیشب وامشب جلوی خونمون مراسم دارن:))
بعضی ها تو وبشون اونننننقققدرررر بیییییادبانه صحبت میکنن که واقعا نمی دونم چطوری می تونن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
تو وب یکی رفته بودم اونقدر بی ادب بود که دهنم باز مونده!!!
اگه اتفاق خاصی افتاد می نویسم:))
شب وروزتون پر از عطرِ باخدا بودن:))...
یاعلی...