سلام...
دیروز با بابام رفته بودم سفر که مامان بزرگم رو بیاریم تهران پیش خودمون...مادر بزرگ مادری...
رفتیم و 8 سااعتتت توی ترافیک بودیم تا برسیم:((
دیگه کلافه شده بودیم...
توراه هم هی به گوشی بابام افراد مختلف زنگ می زدن که مشهد رفتنمون رو هماهنگ کنن...
خییییییییییییییلییییییییی واسه مشهد رفتن ذوق دارم:))
رسیدیم رفتیم خونه ی آبجی بزرگم واسه ناهار...یکی نیست بگه آخه چه ناهاری رو ساعت 6می خورن؟؟!!
بعدش هم رفتیم خونه ی مامان بزرگم اینا...
خواهرزادم رو هم با خودمون بردیم خونه ی مامان بزرگم:))
اول آروم بود ولی یکم که گذشت گریه میکرد میگفت می خوام برم خونمون پیش مامانم بخوابم حالا خوبه همیشه به زور می خوابه هاا
زنگ زدیم به مامانش میگه الان میام...محیا حالا گیر داده که من نمی خوام مامانم بیاد اینجا می خوام خودم پیاده برم خونمون حالا شب تاااریییییکککککههه وبیرون هم ممکنه گاو درحال پرسه زدن باشه ودر ضمن باید از یه بزرگراه هم رد شی واسه اینکه بری خونشون...ممکنه سگ هم توراه ببینی...
درکل بچه ی شجاعی شده...!!!
مامانش اومد خوابوندش وشام خوردیم وداییمینا اومدن. رفتم تواتاق که مثلا بخوابم چون چشمام قرمزشده بود...از اونجا که ساعت تازه دوازده بود ومن معمولا زود ترین ساعت خوابم 1 می باشد خوابم نبرد...
خلاصه که مهمون ها رفتن ومن هم خوابیدم ومعجزه ای شد که واسه نماز صبح بیدار شدم آخه قرار بود بعد از نماز بیایم تهران:))
توراه خیلی جاهاش رو خواب بودم آخه زود بیدار شده بودم:((
از خواب توی ماشین بدممممممم میاااااد....................:(((
ان شاءالله امروز می خوام برم باشگاه...
وای فرمم رو یادم رفته وباید از آبجی دومی بپرسم:((!!
خلاصه که امروز ودیروزم اینطوری بود...
سفر خیلی خاصی نبود وتو کل راه هم آرزو میکردم که ای کاش پیش پاییز بودم:((
الحمدلله رب العالمین...
درپناه خدا...
یاعلی