خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

شعر خوشگل:))

او استکان چایی خود را نخورد ورفت

بغض مرا به دست غزل ها سپرد ورفت


گفتم نرو!بمان!قسمت می دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پافشرد ورفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینمت

یک خنده کرد وتا عدد ده شمرد ورفت


گفتم که بی تو هیچم واو گفت بی نه با!

در بیت آخرین غزلم دست برد ورفت

یعنی به قدر چای هم ارزش؟نه بیخیال

او استکان چایی خود را نخورد ورفت



#حسین_زحمتکش

#او_استکان_چایی_خود_را_نخورد_و_رفت


روز وشبتون حسینی...

چشماتون گریون واسه عزای ابا عبد الله...


یاحسین...

۲ ۰
Parad ox
۲۲ شهریور ۱۷:۵۴
ای بابا .... ای بابا ....
چقدر شعر قشنگ و خوب بود ! 
مرسی بابت این دعای خوبتون ... همچنین برای شما
موفق باشین :)

پاسخ :

خواهش میکنم...
ان شاءالله...
خوشحالم که مورد پسند واقع شد:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان