خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

بقیه ی خاطره سفر...:)

سلام...

روز سوم:

صبح روز سوم بیدار شدیم ورفتیم صبحانه خوردیم...صبحانه مون هم عدسی بود...:)

دوباره بابام رودیدیم ویکم باهم صحبت کردیم...:))

یکم که گذشت بامامانم و پاییز راه افتادیم به سمت حرم امیرالمومنین به قصد زیارت...!


توی راه اونقدر خانم ها وآقایون قاطی پاطی بودن،و مرد ها براشون مهم نبود که تنشون به تن خانم ها می خوره،فقط دوست داشتم از اون قسمت رد شم...:(

شب قبلش یه بارون سیل آسا باریده بودو همه جاگل بود...

توی حرم هم بد می دونن کفش ببریم...حتی با پلاستیک...

خیلی عقب تر کفش هارو کفش داری ازمون می گرفت وتوی تموم گیت های بازرسی باید روی اون فرش هاوموکت های خیس(گلی)راه می رفتیم...دیگه آخرش جوراب هامون به حدی گلی شده بود که رومون نمی شد با همون جوراب های کثیف بریم توی حرم...:(

ولی رفتیم...

اومدم برم یکم جلوتر که شاید تونستم ضریح رو ببینم...اونقدر شلووووغغغغ بووود که اصلا نمی تونستم تکون بخورم...!!!

به موج جمعیت به جلو وعقب پرتاب می شدم وقبل از اینکه بتونم ضریح رو ببینم به زوووور اومدم بیرون...!

زیارت کردیم و برگشتیم موکب...

ناهار خوردیم و بقیه ی روز رو سر کردیم تا شب...نماز مغرب وعشاءرو توی مسجد حکیم خوندیم:)

 مسجد خییلی بزرگی بود...مردم رختخواب انداخته بودن و خواب بودن...البته به خاطر نماز، بیدار بودن!

اونقدر جمعیت زیاد بود که باید رختخواب هاشون رو کنار می زدی تا بتونی نماز بخونی...

خلاصه که نماز خوندیم...

برگشتنی ازیه موکب هندوانه گرفتیم و خوردیم...:) شیرین وآبدار وخوشمزه بود...مردم پلاستیک می آوردن و بغل بغل هندوانه می بردن...:)

یکم جلو تر یه موکب دیگه غذا بادوغ می دادن...زن عموم گفت که وایسیم غذا بگیریم وما گفتیم که غذا میدن موکبمون...!

گفت خب پس دوغ بگیریم...(از اول که داشتیم می رفتیم مسجد حکیم بارون داشت می بارید وهر چند دقیقه یک بار سیل آسا می شد)

خلاصه که زن عموم رفت ویه بسته12تایی دوغ گرفت اومد...موکب دار پشت سرش گفت :خانوم کجا میبری؟

_خب دارم می برم بخوریم دیگه...!نترس ما 9نفریم..!

_خب این 12تاس...

_بیا سه تاشو وردار...

_نه ببر...


و این گونه شد که غذا،با دوغ خوردیم...خخخخ...:)))

البته اون سه تای اضافه رو توی موکب خودمون به سه نفر دادیم...

اون شب هم گذشت...

روز چهارم:

صبح بیدار شدیم ودوباره صبحانه خوردیم و با بابام دیداری داشتیم...

بعد با بابام،مامانم،پاییز،آبجی دومیم وخودم رفتیم قبرستان "وادی السلام"...

چ قبر های باحالی دارههه...!!!

البته وقتی به این فکر میکنم که مرده ی توش یک درصد زنده شه نفسم میگیره...چون:یه قسمتیه که پله می خوره به سمت پایین،واون پایین چندین قبر هست(خیلی هاش خالین)هر کدوم از قبر ها که پر میشه درش رو بتن میکنن...!!!

خیلی دلگیره ولی سازه های جالبی دارن...!

توی قبرستان عکس گرفتیم و برگشتیم...بابام گفت که اگه همین امروز راه بیوفتیم به سمت کرب وبلا بهتره...چون هوا خوبه ووقتتون هم الکی اینجا تلف نمیشه...

خلاصه که ناهار خوردیم وراه افتادیم به سمت کرب وبلا...

بارون می بارید و ما پانچوهامون رو پوشیده بودیم...

یکی از عراقی ها با ایما واشاره بهمون فهموند که اینایی که پوشیدین چیه؟!

گفتیم پانچو...

از اونجایی که اونها نه "پ"دارن ونه"چ"بیچاره با دهن باز چند لحظه نگاهمون کرد ورفت...خخخخ...:))


بابام تا اولین موکب که برای استراحت وایسادیم همراهیمون کرد...

چند جا وایسادیم وعکس گرفتیم...!

قبل از اذان مغرب یه موکبی ایستادیم برای خواب واستراحت...

بابام از همونجا برگشت...:(

وقتی بابام میرفت خیلی دلم گرفت و یاد حضرت رقیه(س)افتادم...

کلی برای سلامتی وسلامت رسیدن بابام به موکبشون وعمر طولانی وبا برکتشون دعا کردم...

توی یه اتاق6×4دوتا کولر ودوتا پنکه با تمام قوا روشن بود...!!!

اتاق رسما فریزر بود...!!!

ناگفته نماند که شب های عراق خود به خود به سردی یخچال هستند واین اتاق دیگه فریزر بود!!!!!

یکی از عراقی ها همسن من بود و اسمش "بنین" بود خییلی بامزه بود...

کلا هم پیش ما نشسته بود و دست و پاشکسته باهاش عربی حرف میزدیم وبا ایما واشاره حرفمون رو می فهموندیم...:)

خییلی باحال بود...

نماز مغربمون رو خوندیم و ساندویچی با نون معروفشون یعنی سمون بهمون دادن...

چند دقیقه بعد چای وبعدش دسر...

خیلی خوش گذشت وتنها چیزی که آزارمون می داد سرمای بیش از اندازه بود...!!

خوابیدیم...

روز پنجم:

صبح موقع نماز صبح مامان بیدارمون کرد و متوجه شدم که کاملا عجیییب تمام مدت از زیر پتو تکون نخوردم...!

رفتیم بیرون وچای خوردیم که یکم گرم شیم و به دلیل سرمای شدید با اینکه بارون نمی بارید پانچوهامون رو پوشیدیم و راهمون رو پیش گرفتیم...

مثل بهشت میموند...!!

هرچی می خواستی میدادن...

از قهوه و آب وچیز های ساده گرفته تاماهی ومرغ بریون...

خلاصه که خییلی خوب بود...

هر جایی که خسته می شدیم توی یه موکبی برای استراحت صبر می کردیم...

هیچ نگرانی هم برای صبحانه،ناهار وشام نداشتیم...!!


روز دوم راه کربلا،عمو و زن عموم رو گم کردیم...

اونها هم زنگ زدن که ما الان ستون 500هستیم...

ما اونموقع ستون 313بودیم...

از همونجا ماشین گرفتیم تا ستون500که خیلی منتظر نذاریمشون...!

وقتی رسیدیم کاشف به عمل اومد که اونا ستون 500 نبودن ومی خواستن بیان...!

از اونجایی که دیر شده بود هر چقدر دنبال موکب گشتیم هیچ کدوم جا نداشتن...

به جد دامادمون(سیّدن)که میشه امام کاظم(ع)متوسل شدیم و 100 تا صلوات نذرشون کردیم.

بقیه شو بعدا براتون مینویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


روز وشبتون مورد پسند امام کاظم(ع)...


یاحسین...

۳ ۰
منِ پر حرفツ
۱۶ آبان ۲۰:۰۵
چقدر خاطره ساز شده این سفر:)))

پاسخ :

آره خیییییلیییییی...!
:)
پریسا سادات ..
۱۶ آبان ۲۰:۱۸
:)
پانچو چیه ؟؟

پاسخ :

یه نوع بارونی:)
میــ๛ آنـہ
۱۶ آبان ۲۰:۲۹

توی راه اونقدر خانم ها وآقایون قاطی پاطی بودن،و مرد ها براشون مهم نبود که تنشون به تن خانم ها می خوره،فقط دوست داشتم از اون قسمت رد شم...:(


من اگه بودم همچین حسی رو میداشتم

پاسخ :

خیلی بد بود اون قسمتش:(
میم عین
۱۸ آبان ۱۸:۵۶
الحمدلله که بهتون خوش گذشته، این سختی های راه هم بعد برگشتن شیرینی خاصی دارد ... زیارت قبول

پاسخ :

ممنون...
دقیقاخییلی شیرینه...
الان دلم واسه همهی سختی هاش هم تنگه...:)
Parad ox
۱۹ آبان ۱۹:۲۶
اتاق رسما فریزر بود :    :))))


پاسخ :

:)
پسته خانوم
۲۶ آبان ۱۵:۲۴
سفر کربلا 
خیلی خوبه
آدم بعدش دلش به خاطره هاش خوشه:)

پاسخ :

واقعا همینطوره...
الان دلم برای خستگی راهش هم تنگ شده...:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان