خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

اردو

سلام...

بعد از مدددتت هاااا بردنمون اردو:)))

رفتیم "اردوگاه ابوذر"...

قرار بود ساعت 7 راه بیوفتیم و ساعت 12:35

برگردیم...!

اما اونقدر اتوبوس ها دیر اومدن که ساعت 9 راه افتادیم و 12:45 برگشتیم!!!


توراهمون یه سراشیبی شدییید بود...!

هممه ی اتوبوس هامون جوش آوردن...!

اتوبوس ماهم یکدفعه کم آورد و کاشف به عمل اومد جوش آورده...!

اونقدر دیر کرده بودیم که می گفتبم تو همبن اتوبوس زیر انداز بندازیم شروع کنیم...خخخ:)))

با هزار دنگ و فنگ و کللی خنده رسیدیم^...^


داشتم می گشتیم که یکدفعه دیدیم معلم ریاضیمون هم اونجاست...!

در حالی که داشتیم اسم همدیگه رو هواااار میزدیم دیدیم داره نگاهمون میکنه...!!!      

کلی گشتیم و بالاخره یه جایی پیدا کردیم و وسایلمونو گذاشتیم...

اول از همه(البته اگه چیپس و پفک توراه رو حساب نکنیم...)قهوه_مهوه خوردیم...

بعد لواشک و آلوچه و بعد ساندویچ گوشتی که یکی از بچه ها آورد...


خوراکی هامونو خوردیم و رفتیم گشت زنی...

هممه ی سوراخ سنبه هاشو با سمیرا گشتیم^...^

پ ن1 : بعضی وقتا رفیق جنگولک بازیا خیلی خوبه^...^


از شانس بدمون هرجا می رفتیم و یه ضایع بازی پیش میومد معلم ریاضیمون پیداش میشد...خخخخ:))))

پ ن 2 : به معلم ریاضیمون میگم خانم ما شانس نداریم...هرجا یه کار ضایعی می کنیم شما اونجایین...! آبرومون رفت...!                    معلم ریاضیمون:شما خوش بگذرونین^...^


یکم که گذشت بارون شدیییدی گرفت و همگی زووود وسیله هامونو جمع کردیم...راه افتادیم به سمت اتوبوس ها و سوار شدیم...

ناظممون خانم"م ع"قرار بود حواسش به اتوبوس ما باشه...

کلللی باهاش گرم گرفتیم وکلللی سوالا ازش پرسیدیم...:)))

مثل اسمش_سنش_اینکه چه آهنگایی گوش میده و...

اسمش رو حدس زدیم و درست از آب درومد...^...^ هم اسم منه:)

سنش رو نمی گفت...!  بچه ها هی می گفتن که خانم چند سالتونه؟!

من گفتم:«خانم فقط دهگانش رو بگین...»

گفت:40

یکی گفت:45؟!

گفت آره...    خخخخخخ:))))


اونقده حال داد که خدا میدونه...:)

تو راه ماشینا و ساختمونا و...رو به هم نشون میدادیم می خندیدیم:)))   خخخ:)))


پ ن 3 : "ز ع"که صمیمی ترین دوستمه نیومد...! دوست دارم فردا اذیتش کنم...! عاخه امروز تا ساعت یک ربع به نه منتظرش بودم..! فکرم کجاها که نرفت...! کلیی نگرانش شدم و یکسره استرس داشتم که نکنه چیزیش شده باشه...!

رفتم پایین به ناظممون میگم: خانم"زع" نیومده...!میشه زنگ بزنم بهش؟!...

ناظممون گفت:اون که باباش اومد گفت نمیاد...!

منو داری...کاخ آرزوهام تبدیل به زیر زمین سه متری شد...!(ناگفته نماند که خوراکی ها هم دست اون بود...)البته ما نمی دونستیم مطهره سانویچ گوشت آورده...خخخ ...:)))


الحمدولله روز خوبی بود...


روز هاتون پر از خاطرات خوب و به یاد موندنی...

دوستیاتون پایدار...

خوش گذرونیاتون زیاد...


#دوستی که نیومد...

#رفیق جنگولک بازیام

#اردو

#اردوگاه ابوذر

#خاطرات خوش^...^


پ ن 4 :جلد سوم امیلی رو به اندازه جلد اول و دومش دوست نداشتم...! بعضی جاها رو مخ بود...!


زندگیتون پر ازآرامش...


یاعلی...

۴ ۰
__PARNIAN __
۱۰ ارديبهشت ۱۳:۵۲
اره جلد سومش عجیب غریب میشه کاراش یکم.
تمومش کردید یعنی؟

پاسخ :

بله تموم شد:)
پریسا سادات ..
۱۰ ارديبهشت ۲۱:۰۷
همیشه به خوشی:)

پاسخ :

ممنونم^...^
همچنین برای شما:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان