سلام...
دیروز کتاب آخر از مجموعه ی سه جلدی امیلی رو تموم کردم...:)
جلد اول و دومش رو دوست داشتم ولی جلد سومش رو نه...!
البته جلد سومش هم انگیزه ی خوبی واسه نوشتن میداد به آدمااا...ولی قضیه ی عاشقانه ش به قدر غیر قابل توصیفی مزخرف بود...!
درضمن توی جلد سومش حال و هوای سرد و بی روحی جریان داشت که خواننده رو تا حدودی از خوندن ادامه ی کتاب باز می داشت...!
امروز الحمدولله رفتیم باشگاه:)
تو باشگاهمون به جز دوتا از بچه های جوگیر کلاس و یکی که خیلی حس میکنه با همه صمیمیه و انتظار داره چیزایی که بهش مربوط نیست بهش بگیم ، با بقیه مشکلی ندارم^...^
یه مدته از همه ی بچه های کلاس واسه هدیه ی روز معلم برای استاد باشگاهمون داشتن پول جمع می کردن...!واسه تولدش هم پول جمع کردن (یکی از مادرا) و اصصصلا نتونستن کار جالبی کنن..!
به همین دلیل من هم اصلا پول ندادم...!
امروز هم یه گل گرفتن واسش اونم مصنوعی...!از اونایی که توی یه شیشه ی استوانه ایه...!(از نظر من خیییلی چرت بود...)
ان شاءالله می خوام واسه ی شنبه برای معلم هام شمع درست کنم...
اسمشون رو که نمیگن...! مجبورم اول فامیلیشون رو درست کنم...:|
خب دیگه اینم از خاطره ی امروزم^...^
#روز معلم
#باشگاهمون
#تکواندو
#روز معلم هم به معلم های عزیز تبریک^...^
نمونه هایی از شمع هام^_^ :
پ ن:بهترن معلمتون تاحالا کی بوده؟ یه خاطره ازش تعریف کنین^...^
روزهاتون پر از اتفاق های خوب...
یاعلی...