سلام...
دیروز با پاییز رفته بودم خونه دوستش بهار...(وبشون مشترکه)
زینب و زهرا هم بودن...
مثلا رفته بودیم کمک واسه مهمونی امروز که با دوستای دبیرستانشون گرفتن...
فقط ظرفارو شستیم و نشستیم به حرف و خنده...خخخ:)))
نوشمک آورد بخوریم در نگاه اول یکی شون سرمه ای بود و بقیه مشکی...0_0
از وسط که جداشون کرد چند تاشون سبز لجنی و چندتاشون زرشکی بودن...:))))))))))
هرکی می خورد کلی فکر میکرد که ببینه مزه چی میده...:)))
حوصله مون داشت سر میرفت که زهرا گفت خرک شیم از رو هم بپریم...(همونی که خم میشه یکی بقیه از رو کمرش میپرن)
کلی هم سر این خندیدیم...:)))
پ ن:از اون دستبند ها که یه نوع گره ی خاص داره یاد گرفتم:)
لحظاتتون پر از خنده و شادی:)
یاعلی...