سلام...
امروز صبح موقع رفتن پدرجان فرمودن که نمیتونن من رو برسونن و باید خودم برم...
معمولا وقتی تنها میرم بیرون خیلی تند راه میرم...هیچی دیگه تو راه مبینا رو دیدم...با مامانش داشت می رفت که گفت:خب پرتو جان خبر میدادی من دیگه نیام...باهم برین...
قرار شد ازین به بعد من و مبینا باهم بریم و برگردیم:)
امروز با یه معلم جدیدمون آشنا شدیم:)
دبیر قرآن...خعلی باحاله...
جوونه و شور داره...^...^
پارسال و پیارسال دبیر های قرآنمون یکی شون غلط هارو نمی گرفت و بچه ها غلط غلوط می خوندن:/
یکی شون هم اول خودش می خوند که یاد بگیریم و اعراب رو گاهی اشتباه می گفت و وقتی بچه ها غلط می خوندن کلی دعوا می کرد باهاشون...:/
عربی هم همون معلم قبلیه س...
زبان هم معلم قبلی شه...
پ ن1:کلاسمون اونقدر گررررمهههه که امروز داشتیم می پختیم از گرما...:/
کولرمون هم که همییییشه خرابه...:/
پ ن2:از کف حیاط مدرسه نشستن هامون با دوستان هم نگم دیگه...:)
پ ن3:اینکه با دوستام تو یه کلاسم عجیب نیست؟
پ ن4:یکم گل ببینین حال و هواتون عوض شه:)
طولانی شد...^_^
روز و شبتون بی کینه...
یاعلی...