خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

دیدار با دوست عزیییزم:)

سلام...

امروز کلاس فوق العاده داشتیم. با "ز.ع" تو یه کلاسیم...

از دیشبش فاطمه گفته بود می خواد بیاد ببیندمون...

از خونشون تا مدرسه ی ما حدود 2 ساعت راهه...

از اونجا کوبیده بود اومده بود اینجا ما دوستاش رو ببینه...:)

آخه دوست اینقدر خوب؟اینقدر مهربون؟

 

با "ز.ع" کلاسمون که تموم شده بود موقع بیرون اومدن از مدرسه بهش میگم:به نظرت فاطمه امروز میاد؟

گفت:نه بابا...میدونی خونشون چقدر دوووره؟!

از در که رفتیم بیرون دیدیم اونجا وایساده منتظر ماها...heart

از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...^...^

 

 

پ.ن:با مبینا داریم کار هنری با نمد انجام میدیم که بزنیم دیوار اتاقمون...وقتی انجامش نمیدم همش فکر میکنم که چقدر دوست دارم بشینم پاش تموم که شد پاشم...اما وقتی میشینم به این فکر میکنم که شنبه امتحان ادبیات دارم و دوشنبه زبان...:/

 

خاطرات خوشتون زیاد و ماندگار...

 

یاعلی...

۵ ۰
Eddie Svl
۲۸ آذر ۱۸:۰۷

:)

پاسخ :

:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان