خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

خونه ی عمه

سلام...

امروز ظهر مامان جان فرمودن که:می خوایم بریم خونه ی عمه  و درساتو بخون.

مشق داشتم ودرس هم نخونده بودم...خلاصه که کتابمو گرفتم و گفتم مشق همو وقتی اومدیم می نویسم...

تو راه هم همش استرس داشتم که وای درسم مونده...:/

خلاصه که رسیدیم خونه ی عمم و همین که در رو باز کردن دخترِ عمه کوچیکم که همسنمه گفت:پرتو خبرو شنیدی که فردا و پس فردا تعطیله؟

جیغ زدم و کلی ذوق کردیم:)))

و این هم از خبر خوش امروزم^...^

 

پ.ن: از مهمونی که برگشتیم دیدیم تو راهرو دم در خونه همسایه مون به اندازه نصف راهرو کفشه...0_0

بعد شنیدیم که یه مرده گفت:"برا سلامتی هردوتا خانواده صلوات... "که فهمیدیم عروسی یا نامزدیه:)

ان شاءالله که خوشبخت شن^...^

 

آرزوهاتون به بهترین نحو خاطره شن:)

 

یاعلی...

۶ ۰
دخترک زلال شهر ...
۰۲ دی ۱۵:۰۴

انشاالله همیشه خبر های خوب بشنوی:)

وااااااای عزیزم چه جذاااااااب ‌و قشنگ و مهربون تصور اینکه دو نفر به هم رسیدن و خانواده ها رضایت دادن و الان همشون شادن خیلی قشنگه :)

خیلی رو تاثیر گذاشت و احتمالا یه متن راجب این بنویسم و از این جمله تو هم (برای سلامتی هر دو تا خانواده صلوات )استفاده کنم~.~

پاسخ :

ان شاءالله...همچنین:)

:)))
عاخی...^...^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان