سلام...
دیروز کتاب اول هری رو تموم کردم و شبش به امید اینکه امروز از کتابخونه جلد بعدی رو بگیرم خوابیدم...
امروز موقع ناهار پاییز مهربون و تسلی بخش دستشو گذاشت رو شونه م، گفت:امروز تعطیل رسمیه و کتابخونه بستس...:(
خیلی حس بدیه...ان شاءالله نصیبتون نشه...:/
بعد از ظهر پاییز داشت قسمت هایی از یکی از دفتر خاطرات هاش که نامه هایی به بابا لنگ دراز خیالی ش بود و مربوط به زمان کنکورش بود رو میخوند برام، یه جاش نوشته بود:
آه بابالنگ دراز جان! پرتو باز هم دارد چُغُلی میکند! من سعیم را کردم! اما نمی شود بیشتر از 2 روز دوستش داشت! پدر جان واقعا نمی شود!
اینو خوند، داشتم میمردم از خنده...ولی قبول دارم انصافا سال کنکورش اذیتش کردم:| از همین تریبون ازش معذرت می خوام...اگرچه یادم نمیاد چه چغلی کرده بودم ولی خییییلییییی خوب بود..."بیشتر از دو روز نمی شود دوستش داشت" عاخه چرااااااا؟؟؟؟؟≧◡≦
محبت بین اعضای خانواده تون زیاد...
یاعلی...