خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

ماه برفراز مانیفستـ^...^

۴ نظر

سلاااممم:)

بالاخره بعد از3 روز کتاب ماه بر فراز مانیفست رو تموم کردم...:/

خیییلییی قشنگ بود...

اوایلش جذبم نکرده بود به خاطر همین طول کشید وگرنه این تعداد صفحه توی یه روز تموم میشع:/

476 صفحه بود...اوایلش شاید حوصله سربر باشه اما بعدش خییلی جذاب میشه^...^

موضوع از این قراره:

یه پدر که شغل ثابتی نداره دخترش آبیلین رو به شهر مانیفست میبره...

آبیلین با یه پیشگو آشنا میشه که گذشته ی مانیفست رو براش فاش میکنه ولی توی اون گذشته اشاره ای به پدر آبیلین نمیکنه با اینکه پدرش قبلا تو این شهر زندگی میکرده...

خلاصه که آبیلین و دوتا از دوستاش با این پیشگو یه سری ماجرا دارن که تعریف میکنه:)







لحظاتتون پراز خوشحالی^...^

#کتابخونی:)


یاعلی...

۶ ۰

حوصله م سر رفتهـ...:/

۱۰ نظر
نمیدونم چرا قبل از اینکه تعطیل شیم همه ی فیلما و کتابا میگن بیا منو ببین و بخون ولی وقتی تعطیل میشی همه میرن کنار...:/

عاخه این چ وضعشه؟!
چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟!

پ ن:می خوام رمان بخونم...شاد باشه آخرش هم غمگین تموم نشه...
لطفا پیشنهاد کنین^...^

#حوصله های سر رفته:/
#فیلم_کتاب_نقاشی_خواب...:/

روز و شبتون سرشار از آرامش و وقتتون پربرکت...

یاعلی...
۶ ۰

پدر،عشق و پسر...

۶ نظر

کتاب پدر، عشق و پسر رو تموم کردم^...^


این کتاب شرح واقعه عاشورا و شهادت حضرت علی اکبر(ع) رو از زبون اسب این حضرت بیان کرده...

فوووق العاده قشنگ و تاثیر گذاره...

از مقدار تاثیرگذاری این کتاب همین بس که نوشته ی آقای "سید مهدی شجاعی" است...


به شدددددتتتتت پیشنهاد میشه بخونید...


لحظاتتون پر از کتاب های مفید...

#کتابخونی:)


یاعلی...


۴ ۰

اوا...تولد وبم یادم رفتـ...:/

۸ نظر

1397/2/22  توی این وبلاگ شروع به نوشتن کردم:)

پساپس تولد وبم مبارکفیسبوک


هرکی تولد وبش نزدیکه یا تازه گذشته مبارکه^...^


روز و شبتون پر از خوشی...


یاعلی...

۸ ۰

نفسـ^...^

۴ نظر

سلاااممم:)

نفس رو از دختر خاله جان گرفتم و خوندم...

فوووووقققق العادهههه بوووودددد:)))

شدیییدا سفارش میشه...

دید من رو تو بعضی مسائل تغییر داد و چیز هایی هم ازش یاد گرفتم:)

تازه چندتا کتاب هم نام برد که می خوام بخونم:)




خلاصه که معرفی میشود به شدت:)

#کتابخوانی:)


روز و شبتون پر از محبت اهل بیت(ع)...


یاعلی...

۶ ۰

جنگی که بالاخره نجاتم داد^...^

۵ نظر
سلام:)

کتاب"جنگی که بالاخره نجاتم داد رو تموم کردم:)
جلد دومِ کتاب:"جنگی که نجاتم داد"
خیییلییی خوشگلهههه...توصیه می شه بخونیدش:)

ماجرای کلی جلد اول(جنگی که نجاتم داد):
آدا دختر بچه ی 11_12 ساله ایه که از بچگی پاچنبری بوده...یعنی مچ پاش جوری چرخیده بود که رویه ی پاش عقب بود و کف پاش به سمت بالا... مادرش خیلی اذیتش میکنه و هی بهش میگه تو هیولایی با این پای زشتت و...
وقتی جنگ جهانی دوم شروع میشه آدا با برادرش جِیمی فرار میکنن و به یکی از شهر های اطراف به عنوان پناهنده سفر میکنن و اونجا باید با یه خانم به اسم سوزان که خیلی آدم خوبیه زندگی کنن...

ماجرای کلی جلد دوم(جنگی که بالاخره نجاتم داد):
یه خانمی هزینه ی عمل پای آدا رو میده و دیگه پاش خوب میشه...توصیفش از راه رفتن با دوپای سالم فووق العاده س...درضمن چون چیز زیادی نه خودش و نه برادرش بلد نیستن توصیفشون از هر چیز جدیدی که میبینن قشنگههه^...^ درضمن آدا اسب هارو خیلی دوست داره و یاد میگیره اسب سواری هم کنه:)


هرچقدر بگم از خوبی این کتاب بازم کمع...
عکس هاشون:
جلد 1:



جلد 2:

کتابخونه تون پر کتاب های جذاب...
#کتابخوانی:)
لحظاتتون گل گلی...

یاعلی...

۶ ۰

پویش درخواست از "بیان"برای توسعه ی خدمات "بلاگ"

۳ نظر

سلام...

هر وبلاگی کم و کسری هایی داره و اینکه کم و کسری ها رفع بشه بستگی داره به این که وبلاگ نویس ها کمبود ها رو خبر بدن...

وقتی هم که کسی میاد بنویسه یعنی می خواد خاطراتش رو به عنوان یادگاری نگه داره و یا گاهی هم برای این مینویسه که نظر دیگران رو درمورد کارش بدونه...پس همه ترجیح میدن یه سری امکانات داشته باشن که بتونن بهتر بنویسن...

بلاگ بیان توی بعضی جاها مشکلاتی داره مثل:

_نرم افزار مهاجر: واسه کسایی که می خوان مثلا وبشون رو از میهن بلاگ به بیان منتقل کنن و تموم اطلاعات رو با خودشون بیارن...


_انتخاب قالب: که خود من کلی گشتم دنبال قالب دلخواهم و نتونستم پیدا کنم...


_اینکه ایموجی نداره هم خیلی بده...


_امکان گرفتن نسخه ی پشتیبان و...


ممنون از جناب پارادوکس که من رو به این پویش دعوت کردن...:)

دعوت میشه از:زلال عزیزم _ اقلیماجان _ و هر کسی که این پست و خوند و خواست شرکت کنه:)


یاعلی...

۸ ۰

راحت شد...:(((

۱۱ نظر
بسمه تعالی...

خبر رو که شنیدم کل دنیام تیره و تار شد...انگار جهان یه لحظه وایساد که من بتونم خبر رو درک کنم...
مامانم گریه میکرد...
تموم جهان هم انگار با من شروع به گریه کرد...

عموی چهل ساله م به دلیل سرطان دستگاه گوارشی فوت کرد...
خیییلی درد کشید...از سال تحویل سال 1397 تا الان درد کشید...

شده بود پوست و استخون...
از همه ی ده تا عموی دیگه م بیشتر دوسش داشتم...

توی ذهنم تموم خاطراتم رژه می رفتن...
و این خاطره از همه پر رنگ تر...:
قبل از اینکه عمل کنه و روده شو بردارن رفته بودم عیادتش...تو دوران شیمی درمانی بود...بهم گفت :تو خاندان ما تو از همه خوشگل تری...چهره ت به خودم رفته...
اونموقع خندیدم...اما الان بهش فکر میکنم و مثل ابر بهار اشک میریزم...
بهش فکر میکنم و یه نگاه به چهره ی پر اشکم توی آینه می اندازم...مطمئنا منظورش این حالتم نبود...!


پ.ن:به همه ی کسایی که تازه عزیزی رو از دست دادن یا خیلی وقت ها تسلیت میگم...
پ ن2:لطفا فاتحه فراموش نشه...ممنون...

روز و شبتون از غم دور...
یاعلی...
۳ ۰

آخرین روز خانم بیکسبی:)

۱ نظر

سلاااممم:)

کتاب آخرین روز خانم بیکسبی رو تموم کردم:)

خییییلییی خوشگل بود...ولی آخرش معلمه فوت کرد و غم انگیز بود...:((


ولی کارای توفر(کریستوفر) ـ برند ـ استیو   و همکاری ها شون باهم و اینکه همش پشت هم بودن خیلی خوب بود... 

این کتاب رو شروع کردم و با امتحانات تداخل کرد و طول کشید تمومش کنم...

جالبه...

توصیه می شود که بخونیدش:))

#کتابخوانی:)

روز و شبتون پر از کتاب های قشنگ...

یاعلی...

۶ ۰

خوشحالم😊

۷ نظر

تعطیلات شروع شد...منم و کتابام...یه عالمه کتاب دارم و کتابای پاییز و دخترخاله جان هم هستن😊

روز و شبتون پر از کتابای جذاب...

یاعلی...

۴ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان