خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

چهار روز مونده به 22بهمن...

۱ نظر

سلام...

این روزا خیلی حال و هوای انقلابی هست...

صدا و سیما که هی درمورد چهل سالگی انقلابمون می گه وما هم آماده میشیم برای راه پیمایی 22 بهمن...ان شاءالله این راه پیمایی از همه ی راه پیمایی ها با شکوه تر برگزار شه...^...^


امروز تا چهار روز دیگه هم که تعطیلیم و کییف می کنیم واقعا...:)))


پ ن1:دوستان ببخشید که خیلی دیر به دیر به اینجا سر میزنم...هم درس و هم باشگاه و مهمون و...دیگه نتونستم بیام...


پ ن2:راه پیمایی برید خواهشا...نشون بدیم که بیداریم...خواب فرضمون نکنن...


پ ن3:اگه خاطره ای از راه پیمایی 22بهمنتون دارید بگین:)خوشحال میشم بخونمشون^...^


کشور اسلامیمون پابرجا...


# بیست _و _دوم_ بهمن


یاعلی...

۳ ۲

روز پرستار...

۴ نظر

سلاااامممم...:)

روز همه ی پرستارای عزیز مبااااارککککک....^...^

ان شاءالله ثابت قدم باشین:)


یکم از شغلتون بگین...از سختی ها و خوبی هاش...

یا یه خاطره بگین برامون...:)



۶ ۰

به به

۲ نظر

سلام...

ریاضی رو شدم 19/75...


الحمدولله...


ذهنتون جادار واسه جادادن مطالب درسی...

یاعلی...


۴ ۰

آخر چرا؟!

۲ نظر

آخر چرا نمی آیید؟!



اللهم عجل لولیک الفرج...


لحظاتتون منتظرانه...


یاعلی...

۲ ۰

زندگیه و مشکلاتش

۳ نظر




سلام...

آدم اگه تو زندگیش مشکل نداشته باشه دیگه اون زندگی رو می خواد چی کار؟!

آدم باید مشکل داشته باشه که با اون مشکلات دست و پنجه نرم کنه که ساخته شه...که بزرگ شه...


نمیشه از مشکلات انتظار داشت که اذیتمون نکنن...

اگه با مشکل اذیت شیم اسمش مشکله...!

درضمن خب دارو هم با طعم بدش اذیتمون می کنه...اما بعدش خب خوبمون می کنه...!


ذهنتون خلاق واسه حل مشکلاتتون...

یاعلی...

۷ ۰

ریاضی جان:)

۵ نظر

سلام...

دیروز وامروز اونقدر ریاضی تمرین کردم که همه جارو عدد می بینم...

رسما ریاضی دان شدم...خخخ:)))


ریاضیاتتون شیرین...


#ریاضی_محبوب_می شود


یاعلی...

۵ ۰

چقدر زود می گذرد...

۵ نظر

سلام...


انگار همین دیروز بود که شب یلدای سال96 رو جشن گرفتیم...

البته نه همچین جشنیی...دور همی مختصر ومفید...!

حالا یک سال بعد...شب یلدای سال97...


واقعا زمان جوری می گذرد که متوجه گذرش نمی شویم...

قدر لحظاتمون رو بدونیم...!


#وقت_طلاست


ان شاءالله عمرتون هدر نره...


یاعلی...

۳ ۰

غروب جمعه...

۳ نظر

سلام...

باز هم نیامدید...

چشم انتظارتان هستیم...

خیلی زور دارد...اینکه تو خود بی صبرانه منتظر ظهورشان باشی و ظهور را عقب بیندازی...:(((

#اللهم _عجل_ لولیک_ الفرج


دریافت


همیشه غروب جمعه ها دلم می گیره...شما چطور؟!


شب و روزتون منتظرانه...

یاعلی...

۳ ۰

امتحان...!

۵ نظر

سلام...

فردا امتحان میان ترم ریاضی دارم...!


#دعا_دعا

#موفق_باشم

#موفق_باشید


روز و شبتون بی استرس و دلهره و پر از شادی...


یاعلی...

۵ ۰

این هم می گذرد...

۵ نظر

سلام...

امروز امتحان داشتیم...:(

هرچی بلد بودم نوشتم و لی خب فقط یک دور خونده بودم...


زنگ اول علوم داشتیم...

معلممون درس تنظیم عصبی رو تموم کرد وبلا فاصله رفت سراغ فصل بعدی یعنی حس وحرکت...

یک عالمه واسه علوم نقاشی داریم که من عاااشق نقاشیم...:)

سال پیش وقتی نقاشی های قلب رو می کشیدیم من اصلا عشق می کردم...:)



و دوباره دبیر ریاضی...:

امروز صمیمی ترین دوستم یعنی زینب که مشق های ریاضیشو جوری نوشته بود که مورد پسند معلم ریاضیمون واقع نشد...!

آخه بعضی از جاهای کتاب معادله هارو به صورت دوتا ستون کنا رم می نویسن یعنی این شکلی:


.......................        (این اولین معادله)        ........................    (این دومین معادله)


.......................   (این سومین معاله )     ........................    (این چهارمین معادله)


والی آخر...

دبیرمون گفته که نباید این ستون هارو روبه روی هم بنویسیم وباید همشو زیر هم بنویسیم که جا بشه...


زینب دید که همه ی اینها فقط یک یا دو کلمه جواب دارن و ستونی کنار هم نوشت...(اینم بگم که کلا اگه به خواست معلمه عمل کنیم دفترمون پر میشه بدون اینکه چیز زیادی توش نوشته باشیم...)


خلاصه که معلمه این رو دید و به زینب گیر داد که(اول بگم که زینب یه مدت یه زیارتی رفته بود و به مدت یه هفته نتونست بیادمدرسه):

می خوای دفترت رو پاره کنم؟!

فکر کردی تو تافته ی جدا بافته ای؟!

اگه خودتو از بقیه ی بچه خیلی سر تر میدونی چرا اومدی اینجا؟!برو مدرسه تیز هوشان...!


خلاصه که زینب خییلی دلش شکست ...کلا دمق بود...

و دوباره سر زنگ ادبیات با معلم معرکه مون دلتنگی هامون رفع شد...:)


پ ن:مامان زینب امروز اومده بود مدرسه که با معلم ریاضیه حرف بزنه،زینب می دونست که قراره بیاد ولی وقتی موقع زنگ تفریح رفتیم پایین ندیدیمش...وقتی زنگ تفریح تموم شد و داشتیم میومدیم بالا دیدممامانش داره خیلی تند میره به سمت در خروجی مدرسه...به زینب گفتم مامانت داره میره...دنبالش رفتیم ولی بهش نرسیدیم...به نظر می رسید که مامانش عصبانیه...:(



#معلم_ مسخره

#امتحان_ مزخرف

#تاساعت_چهارونیم_صبح_بیداری

#خسسسستگیییی

#نتیجه_نگرفتن_از_زحمت



روز هاتون همیشه به بهترین شکل...روز های مزخرفتون حذف...


یاعلی...



۲ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان