خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

از مدرسه متنفرم...!

۷ نظر

سلام...

امروز مدرسه که رفتم متوجه شدم که معلم ریاضیمون گفته اون جزوه ای که(نمونه سوال)بهمون داده رو تا صفحه 12 حل می کردیم...

نمی دونم چطوری گفته که من نشنیدم...

البته چند نفر دیگه هم نشنیدن...

خلاصه که من تا اون صفحه حل نکرده بودم و معلمه اسم من وبقیه ی کسانی که ننوشته بودن رو توی دفترش نوشت و بهمون گفت که این چند نفر در روز امتحان میان ترمِ ریاضی که شنبه ی هفته بعده حق امتحان دادن ندارن واز امتحان محرومن...

اونجا کلللی خودمو نگ داشتم وگریه نکردم...

متاسفانه مبینا هم توی کلاس مانیست...


خلاصه که زنگ تفریح که خورد رفتم توی کلاس مبینا اینا!فقط مبینا وچد تا از دوستاش توی کلاس بودن ویادم نیست که مبینا چی کار میکرد...حالا بگذریم...

رفتم بالا سر مبینا ایستادم و همین که مبینا سرش رو آورد بالا زدم زیر گریه...بعد مبینا من رو نشوند سر جاش و ماجرا رو به زور وبا کللی هق هق براش تعریف کردم...

مبینا هم گفت که آخه اون که نمیتونه این کارو بکنه...امتحان میان ترم که دست اون نیست که بذاره یا نذاره...

باهم رفتیم پایین ، پیش ناظممون...براش ماجرا رو تعریف کردیم...مبینا تعریف میکرد و من گریه می کردم...صورتم هم قرمز شده بود... ومثل همیشه اول از همه ابروهام قرمز شدن...!خلاصه که قیافه م خیلی طفلکی شده بود...

ناظممون با حوصله حرفامونو شنید بعد گفت که:آخه عزیز من بهت گفتم که از کربلا برگشتی بهونه نده دست این معلما...حالا باشه من باهاشون صحبت می کنم ببینم چی میشه...!


رفتیم توی حیاط وتازه متوجه شدم که "ز ع"ازم ناراحت نیست(آخه اون رفته بود سفر و وقتی برگشته بود از من پرسیده بود که مشق ها چیه و من که نمی دونستم قضیه ی این مشق ها چیه بهش همون چیزی رو که می دونستم گفتم و اونم ننوشته بود...)بلکه گریه می کرد چون باید مامانش دوباره با یه بچه کوچیک بیاد مدرسه...:(


زنگ دوم ادبیات داشتیم...معلم ادبیاتمون اونقدر عزییییزه که هر وقت دلم میگیره سر زنگش ناراحت نیستم:)

ولی این مشکل اونقدر برام مهم بود که سر کلاسش هم داشتم گریه می کردم..."ز ع"هم هی چشماش پر میشد و نمی ذاشت بریزه...!

معلممون گفت چی شده؟!

سرم رو به علامت هیچی تکون دادم...

معلممون هم که می دونست یه چیزی شده گفت بچه ها چی شده؟!

بچه ها هم همشون باهم داستان رو تعریف کردن...

معلممون گفت که حالا اشکالی نداره ناراحت نباش...درس میشه...ویه لبخندی زد که واضح از روش می شد خوند که :اون معلمه که نمی تونه این کارو بکنه...:)


خلاصه که امروز هی بهم کار گفت که یادم بره قضیه رو و ناراحت نباشم...

کار هاش:

1_از این به بعد بچه ها باید شعر حفظی هاشونو پیش من و"ز ع" و عسل بخونن...

2_برگه هایی که توش نمره ی بچه هارو می ذارن خط کشی کنم...(همیشه آرزوی انجام کار های معلم رو داشتم...البته از این قبیل)

3_نمره های بچه هارو وارد کنم...

4_جام رو هم عوض کرد که چند نفر باهم حرف نزنن...


زنگ آخر که خورد همه ی بچه ها رفتن و فقط من و خانم توی کلاس بودیم،بهم گفتن:قضیه رو کامل تعریف کن...

من هم نعریف کردم!

بعد خانم گفت که : ناراحت نباش...نمره که ارزش این حرف ها رو نداره...فوقش فردا با معلمتون صحبت می کنی که ببخشه...


این هم از معلم آرامش بخش ما....خییییییییییییلییییییی دوسش دارم...:)

ان شائالله که خدا حفظشون کنه و روز به روز موفق تر باشن و طول عمر با برکت وبا سلامتی داشته باشن...


راستی امروز اولین امتحان میان ترممون رو دادیم...

واسم دعا کنید...!



خدا همچین معلم هایی(مثل معلم ریاضیمون)نصیب هیچ مسلمونی نکنه...


#معلم _ریاضی_مزخرف

#معلم ادبیات _ آرامش_بخش

#به_به


روز وشبتون پر از یاد خدا...

یاعلی...

۲ ۰

ادامه...:

۱ نظر

سلام...

حرم امام حسین(ع) اونقدر شلوغ بود که نتونستیم بریم زیارت وبرگشتیم به بین الحرمین...

رفتیم اونجایی که آبجی دومی وزن عموم منتظر بودن...مامانم هم یه کاری داشت ورفت...!

من کنار زن عموم نشسته بودم ومی گفت:«اینی که پشت تو خوابیده رو اینطوری نگاه نکن که آرومه و کاریت نداره...قبل از اینکه شما بیاین هی مشت میزد به کمر من وبه عربی وبا عصبانیت می گفت که پاشو برو از اینجا....

گفتم:واااا...!!!

ولی راستش رو بخواین باور نکردم که واقعا اینو گفته باشه...!

تا اینکه...

زنه بیدار شد و شروع کرد دعوا کردن بامن...!

هی به کمرم مشت میزد و به عربی و با ایما واشاره خیلی هم عصبانی می گفت پاشو برو...!

من هم بهش توجه نمی کردم وبا اینکه دردم می گرفت با خواهرام و زن عموم وخاله م هی می خندیدیم و میگفتیم که بهش بگیم حضرت عباس بلا میاره سرت هااا...!(عرب ها از حضرت ابوالفظل خییلی حساب می برن...!)

خلاصه که دیگه اعصابم داشت خرد می شد که خاله بهش گفت:زائر امام حسین...!(وبه من اشاره کرد)

من اون رو نمی دیدم ولی خاله م گفت:« وقتی اینو گفتم به تو وبعد به سرش اشاره کرد که یعنی روی سر ما جا داره..!»


خلاصه که بلند شدیم ورفتیم به سمت موکب...

داشتیم میرفتیم که یه دسته عزاداری ایرانی اومد و دیدیم که خیلی قشنگ می خونه و ایستادیم و یکم شریک شدیم توی عزاداری...


بعد راهمون رو ادامه دادیم...(من و خاله وپاییز وزن عموم...!آبجی دومی وشوهرش موندن تا مامانم بیاد وما راه افتادیم...

توی راه هم یه حراجی بود که عروسک های بامزه می فروخت 5000 تومان...!از اونجا چند تا عروسک گرفتیم ویکم جلوتر مهر گرفتیم ورسیدیم به موکب...ودرکمال تعجب دیدیم مامانم موکبه..!خخخ:)))


خلاصه که زنگ زدیم وآبجیمینا هم اومدن...خوابیدیم...

روز نهم:

صبح بیدار شدیم و راهمون رو پیش گرفتیم به سمت مهران...

رفتیم گاراژو کلللی راه رفتیم تا ماشین پیدا کنیم وپیدا نکردیم...

آفتاب هم با تمام قوا می تابید..!(توی این هیرویری عموم دوتا خانم که خییلی فس فس می کردن همراه خودمون آورد...یکی نیست بگه موش تو سوراخ نمیرفت جارو به دمش می بست...!)

خلاصه که از روی یه پل هوایی رد شدیم و رسیدیم به یه جایی که مردم منتظر ماشین بودن وماهم منتظر موندیم...

بعد متوجه شدیم که اینجا ماشینی برای مهران نمیاد وباید یا برگردیم به گاراژ قبلی ویا بریم به گاراژبعدی...!


چند لحظه ای روی پله های یه مسجد نشستیم وبعد یه عراقی اومد که خیلی هم خوب فارسی حرف میزد...!(البته که لحجه عرب داشت ولی فارسی رو خوب حرف می زد...!)

زن عموم به شوخی بهش گفت مارو ببر به گاراژبعدی،صلواتی...!ثواب داره...!

اون هم واقعا قبول کرد وگفت که یک سری ازماها الان بریم ویک دفعه دیگه هم میاد...!


خلاصه که ما توی گروه اول ودیم ورفتیم به گاراژ بعدی...

رسما بیابون بود...فقط چند تا ماشین اون تو بودن...!


از ماشین پیاده شدیم.اذان ظهر رو زده بود و می خواستیم نماز ظهر و عصرمون رو بخونیم...!

از اونجایی که آب نبود با بطری وضو گرفتیم و روی زمین خاکی که چند تا مقوا روش بود نماز خوندیم...رسما انگار دوش خاک گرفته بودیم...!


اون ماشینه برای بار دوم اومد و زائران رو رسوند...

ولی عموم نبود...

مثل اینکه دو خانم اینهارو دیدن که با این ماشین صلواتی میان و گفتن ما رو هم باید ببری و عموم مونده باهاشون تا با اونها بیان..!

خلاصهکه ماشین 3 بار رفت واومد و بالاخره تموم شد...!

قابل توجه خوانندگان عزیز اون دو خانم که دنبال خودمون آوردیمشون تا اینجاهم همراهمون بودن..!


بالاخره یه" ون "پیدا شد که ما رو ببره مهران...

فقط هم دینار قبول میکنه...!

خلاصه که راه افتادیم وکرایه های خودمون و اون دوتا خانم ودوتا خانم دیگه که کنارشون بودن رو جمع کردیم ...

به نزدیک مرز که رسیدیم راننده پاسپورت یکی از مسافرین رو گرو گرفت تا حتما کرایه هارو بدیم...!


به مرز که رسیدیم کاشف به عمل اومد که پولِ مجموع مسافرین ون کمه....(جلویی ها با ماندادن...)

ما که مطمئن بودیم درست دادیم ولی جلویی ها هی می گفتن که ما اشتباه دادیم....

اونها پیاده شدن ودم در منتظر موندن ،یه دختر جوون ک همراهشون بود در رو روی ما بست تا به قول خودش بقیه ی کرایه من رو بدیم...!

بالاخره حالیشون شد که خودشون کم دادن...!

و راه افتادیم...


به مرز رسیدیم و مهر هامون رو زدیم...

بعد نماز مغرب رو خوندیم وراه افتادیم سمت خونه ی دوست عمومکه ماشین هامون رو توی حیاط خونه ش گذاشته بودیم...

ماشین ها رو گرفتیم ورفتیم خونه ی اونیکی دوست عموم که شب رو اونجا بمونیم...

این خانواده هم خیلی باحال بودن..:)

روز دهم:

خلاصه که شب رو خوابیدیم و صبح صبحانه خوردیم وراه افتادیم...


من توی ماشین عموم اینا بودم وخاله و آبجی دومی و شوهرش وپاییز توی ماشین آبجی دومی اینا...

دوتا مماشین همدیگه رو گم کردیم...و ماشین ما شب رو توی یه موکبی موند برای استراحت...

موکب خوبی بود ودوستش داشتم:)

خیلی هم تمیز و مرتب بود...


شاممون رو توی همون موکبه گرفتیم وخوردیم...!

بعد راه افتادیم...

یه جایی بالاخره ماشین آبجیمینا رو پیدا کردیم ومن رفتم توی ماشین اونها...خیییییییییلیییییی خوشحال شدم که دیگه توی ماشین عمومینا نیستم...خخخخ:)))


راه افتادیم وهمون شب هم به خونمون رسیدیم...

البته نرسیده به خونه شوهر خاله م اومد دنبالش وبردش...:)


به خونه که رسیدیم سریع لباسم رو عوض کردم و روی تخت راحتم دراز کشید و هنوز یک دقیقه نگذشته خوابم برد...



پایان خاطرات سفر...



ان شاءالله از این سفر های عااالی نصیبتون شه...


یاعلی...

۱ ۰

بقیه ش:)

۳ نظر

سلام...

میدونم که خیلی کم سر میزنم به وبم ولی واقعا وقت نمیشه...

ان شاءالله الان خاطره رو تموم میکنم اگه تونستم وبعد توی پست بعدی خاطره های روز مره م شروع میشه:)


ادامه روز پنجم:

گفتم که نه شام خورده بودیم واصلا داشتیم که بخوریم ونه جای خواب داشتیم...

وقتی صدتا صلوات نذر امام کاظم(ع)کردیم وفرستادیم.یکی از موکب هایی که غذا میدن،کباب می داد وصفش هم به طور غیر قابل باوری خلوت بود...!(این از شاممون) رفتیم توی یه موکبی که ببینیم جا هست یانه...

جانداشت...!ولی صاحب موکب با زبانی مخلوط از عربی وفارسی بهمون فهموند که تعدادمون رو می خواد...

گفتیم که 5 تا خانم و1 آقا...(عربی دست وپا شکسته)

اون هم گفت که جابرای خانم ها داره وقرار شد ما بریم ودامادمون برا خودش جا پیدا کنه چون یه نفر بود جا واسش راحت پیدا میشد...

خلاصه...

اون خانمه ما رو برد توی یه خونه...خون که چ عرض کنم...قصر بود رسما...

توش هم پر ایرانی...

رفتیم داخل وراهنماییمون کردن طبقه ی بالا...

رفتیم توی یه اتاق واز شدت خستگی اول رختخواب پهن کردیم...بعد یهکی از اونهایی که پذیرایی وراهنمایی میکردن اومد وبه عربی وبا اشاره بهمون فهموند که بریم اونیکی اتاق...

رفتیم ورختخواب هم بردیم...خونهی گرم،بارختخواب کامل،تمام تجهیزات خونه مثل ماشین لباسشویی_حمام_دستشویی_اتاق هاو...دراختیار مهمان ها،حدود 7_8 نفر در حال رسیدگی به مهمان هاو...

واقعا معجزه شده بود...

توی این سفر همچین خونه هایی خیلییی زووود پر میشه...ولی امام کاظم(ع)واسمون جاگرفته بودند انگار:)

(این هم از خونه)

اون شب من وخاله حمام رفتیم و بعد خوابیدیم...

روز ششم:

صبح که بیدار شدیم،یه صبحانه مفصل خوردیم ودوباره راه افتادیم...

رفتیم تا به یه موکبی رسیدیم و کمی استراحت کردیم ودوباره راه افتادیم...

دوباره هی راه رفتیم تا شب شد...(وسط هاش هروقت خسته یا گرسنه میشدیم یکم استراحت میکردیم و یهچیزی می خوردیم ودوباره راه می افتادیم)

دوباره شد قضیه همون نبود موکب...:(

شاممون رو خورده بودیم ولی جای خواب نداشتیم...!

خجالت هم میکشیدیم که دوباره از امام کاظم(ع)بخوایم...

خخلاصه که دوباره ازشون با کلی شرمساری کمک خواستیم ولی از روی خجالت باخودمون گفتیم که این دفعه دیگه امام کاظم (ع)میگه که می خواستین برنامه ریزی درست داشته باشین وکمکمون نمیکنه...!

به خاطر اینکه مطمئن نبودیم به لطف امام کاظم(ع)موکب گیرمون اومد و موکب خیلی خوبی هم بود ولی خیلی سرد بود...!

خلاصه که با همون لباس ها خوابیدیم...!

روز هفتم:

صبح دوباره بیدار شدیم که راه بیوفتیم.همون موکبهنون گرم می پختن و به زائر ها میدادن:)

خییلیییی چسبید...(به جای همتون خوردم...خخخ...)

خلاصه که راه افتادیمو مثل روز های قبل هر وقت خسته میشدیم استراحت میکردیم و دوباره راه می افتادیم...

دیگه کم کم راهمون عوض شد ورفتیم توی یه راه باریک تر...

جمعیت خیلی زیاد بود ولی راه برای رفتن بود...!

نزدیک بودیم...خیلی...دیگه کربلا بودیم...:)

شوق رسیدن ودیدن حرم صبرمو کم کرده بود...

فقط می خواستم برسم...

رسیدیم به کوچه وپس کوچه های شهر...

همه گریه میکردن وبه امام حسین (ع)سلام میدادن...

هنوز حرم رو ندیده بودیم ولی دلمون گرفت...

شدیدا می خواستم بنشینم روی زمین وزار زار گریه کنم...دلیلش هم معلوم نبود...

به قول مامانم کلاکربلا یه سوز خاصی داره...

وقتی دارم خاطره ش رو مینویسم ویاد اون لحظه که توی اون کوچه وپس کوچه ها بودیم و باهر قدم قلبمون تند تر میزد می افتم،گریه م میگیره...

حرم حضرت ابوالفضل (ع)معلوم شد...

گریه ها شدیدتر میشد...همهی خستگی راه یک دفعه از تنمون بیرون رفت...:)

همه یا چهره های متعجب داشتن ویا گریه میکردن...

اون لحظه ها،بهترین لحظات عمرم بودن...

ولی هنوز که هنوزه ونزدیک به یک ماه از سفرمون میگذره من باورم نشده که زیارت رفتم...کربلا نصیبم شد وبه آرزوم رسیدم...!

خلاصه که موقع شام شد و شاممون رو دوباره از یه موکبی کباب گرفتیم وخوردیم...

کلللی دنبال موکب گشتیم(عمو وزن عموم واسمون توی یه موکب جا گرفته بودن و آدرس داده بودن که بریم اونجا)

وقتی هم پیداش کردیم وبه صاحب موکب گفتیم برامون جا گرفتن گفتن:اینجا واسه هیچکس جاگرفته نشده...!

ماهم که خسته بودیم ونمی دونستیم کجابریم دو در همون موکب نشستیم...

بعد از یکم صبر خانمه اومد ومشخصات ظاهری زن عموم رو گفت...گفتیم آره خودشه...وگذاشت که بریم تو...:)


خلاصه که اونجا اسکان گرفتیم...

اون شب خوابیدیم وفردا ش من و آبجی دومی ودامادمون رفتیم حرم...

خیلی شلوغ بود و حتی بین الحرمین هم نتونستیم بریم...از وسط های راه یه گوشه ای وایسادیم وزیارت نامه رو خوندیم وبرگشتیم موکب..

استراحت کردیم وشب من وپاییز وزن عموم و خاله م رفتیم حرم...

بین الحرمین یه جا وایسادیم...(آبجی دومی وشوهرش و پسر زن عموم هم بودن باهامون) زن عموم و آبجی دومی اونجا روی موکت های کناره نشستن که ما بریم زیارت وبعدا اونا برن...

شوهر خواهرم با پسر زن عمون،من با مامانم،پاییز با خاله،رفتیماول حرم حضرت عباس(ع)...اونقدر آرامش داشت که خوابم گرفت وفقط دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم...خلاصه که به بهانه ی سجده سرم رو گذاشتم روی یه مهر ویکم چرت زدم وتوی همون حال دعا هم کردم...

واسه زیارت حرم حضرت ابو الفظل از یه سراشیبی که فرش شده بود رفتیم پایین واون پایین صف بستیم تا نوبتمون شد وقشنگ زیادت کردیم...:)

اونجا خیلی دعا نکردم چون فکر میکردم مثل پنجره فولاد که توی مشهر چند تا درست کردن اینجا هم حرم واقعی نیبست ولی حرم واقعی بود وتازه به حضرت نزدیک تر هم بودیم چون قبر حضرت پایینه...

دلیل اینکه پایین می رفتیم زیارت هم این بود که بالا کلا واسه مرد ها بود...!


خلاصه که زیارتمون تموم شد ورفتیم برای حرم امام حسین(ع)


بقیه ی خاطره رو بعدا براتون مینویسم...


یاعلی...



۱ ۰

بقیه ی خاطره سفر...:)

۶ نظر

سلام...

روز سوم:

صبح روز سوم بیدار شدیم ورفتیم صبحانه خوردیم...صبحانه مون هم عدسی بود...:)

دوباره بابام رودیدیم ویکم باهم صحبت کردیم...:))

یکم که گذشت بامامانم و پاییز راه افتادیم به سمت حرم امیرالمومنین به قصد زیارت...!


توی راه اونقدر خانم ها وآقایون قاطی پاطی بودن،و مرد ها براشون مهم نبود که تنشون به تن خانم ها می خوره،فقط دوست داشتم از اون قسمت رد شم...:(

شب قبلش یه بارون سیل آسا باریده بودو همه جاگل بود...

توی حرم هم بد می دونن کفش ببریم...حتی با پلاستیک...

خیلی عقب تر کفش هارو کفش داری ازمون می گرفت وتوی تموم گیت های بازرسی باید روی اون فرش هاوموکت های خیس(گلی)راه می رفتیم...دیگه آخرش جوراب هامون به حدی گلی شده بود که رومون نمی شد با همون جوراب های کثیف بریم توی حرم...:(

ولی رفتیم...

اومدم برم یکم جلوتر که شاید تونستم ضریح رو ببینم...اونقدر شلووووغغغغ بووود که اصلا نمی تونستم تکون بخورم...!!!

به موج جمعیت به جلو وعقب پرتاب می شدم وقبل از اینکه بتونم ضریح رو ببینم به زوووور اومدم بیرون...!

زیارت کردیم و برگشتیم موکب...

ناهار خوردیم و بقیه ی روز رو سر کردیم تا شب...نماز مغرب وعشاءرو توی مسجد حکیم خوندیم:)

 مسجد خییلی بزرگی بود...مردم رختخواب انداخته بودن و خواب بودن...البته به خاطر نماز، بیدار بودن!

اونقدر جمعیت زیاد بود که باید رختخواب هاشون رو کنار می زدی تا بتونی نماز بخونی...

خلاصه که نماز خوندیم...

برگشتنی ازیه موکب هندوانه گرفتیم و خوردیم...:) شیرین وآبدار وخوشمزه بود...مردم پلاستیک می آوردن و بغل بغل هندوانه می بردن...:)

یکم جلو تر یه موکب دیگه غذا بادوغ می دادن...زن عموم گفت که وایسیم غذا بگیریم وما گفتیم که غذا میدن موکبمون...!

گفت خب پس دوغ بگیریم...(از اول که داشتیم می رفتیم مسجد حکیم بارون داشت می بارید وهر چند دقیقه یک بار سیل آسا می شد)

خلاصه که زن عموم رفت ویه بسته12تایی دوغ گرفت اومد...موکب دار پشت سرش گفت :خانوم کجا میبری؟

_خب دارم می برم بخوریم دیگه...!نترس ما 9نفریم..!

_خب این 12تاس...

_بیا سه تاشو وردار...

_نه ببر...


و این گونه شد که غذا،با دوغ خوردیم...خخخخ...:)))

البته اون سه تای اضافه رو توی موکب خودمون به سه نفر دادیم...

اون شب هم گذشت...

روز چهارم:

صبح بیدار شدیم ودوباره صبحانه خوردیم و با بابام دیداری داشتیم...

بعد با بابام،مامانم،پاییز،آبجی دومیم وخودم رفتیم قبرستان "وادی السلام"...

چ قبر های باحالی دارههه...!!!

البته وقتی به این فکر میکنم که مرده ی توش یک درصد زنده شه نفسم میگیره...چون:یه قسمتیه که پله می خوره به سمت پایین،واون پایین چندین قبر هست(خیلی هاش خالین)هر کدوم از قبر ها که پر میشه درش رو بتن میکنن...!!!

خیلی دلگیره ولی سازه های جالبی دارن...!

توی قبرستان عکس گرفتیم و برگشتیم...بابام گفت که اگه همین امروز راه بیوفتیم به سمت کرب وبلا بهتره...چون هوا خوبه ووقتتون هم الکی اینجا تلف نمیشه...

خلاصه که ناهار خوردیم وراه افتادیم به سمت کرب وبلا...

بارون می بارید و ما پانچوهامون رو پوشیده بودیم...

یکی از عراقی ها با ایما واشاره بهمون فهموند که اینایی که پوشیدین چیه؟!

گفتیم پانچو...

از اونجایی که اونها نه "پ"دارن ونه"چ"بیچاره با دهن باز چند لحظه نگاهمون کرد ورفت...خخخخ...:))


بابام تا اولین موکب که برای استراحت وایسادیم همراهیمون کرد...

چند جا وایسادیم وعکس گرفتیم...!

قبل از اذان مغرب یه موکبی ایستادیم برای خواب واستراحت...

بابام از همونجا برگشت...:(

وقتی بابام میرفت خیلی دلم گرفت و یاد حضرت رقیه(س)افتادم...

کلی برای سلامتی وسلامت رسیدن بابام به موکبشون وعمر طولانی وبا برکتشون دعا کردم...

توی یه اتاق6×4دوتا کولر ودوتا پنکه با تمام قوا روشن بود...!!!

اتاق رسما فریزر بود...!!!

ناگفته نماند که شب های عراق خود به خود به سردی یخچال هستند واین اتاق دیگه فریزر بود!!!!!

یکی از عراقی ها همسن من بود و اسمش "بنین" بود خییلی بامزه بود...

کلا هم پیش ما نشسته بود و دست و پاشکسته باهاش عربی حرف میزدیم وبا ایما واشاره حرفمون رو می فهموندیم...:)

خییلی باحال بود...

نماز مغربمون رو خوندیم و ساندویچی با نون معروفشون یعنی سمون بهمون دادن...

چند دقیقه بعد چای وبعدش دسر...

خیلی خوش گذشت وتنها چیزی که آزارمون می داد سرمای بیش از اندازه بود...!!

خوابیدیم...

روز پنجم:

صبح موقع نماز صبح مامان بیدارمون کرد و متوجه شدم که کاملا عجیییب تمام مدت از زیر پتو تکون نخوردم...!

رفتیم بیرون وچای خوردیم که یکم گرم شیم و به دلیل سرمای شدید با اینکه بارون نمی بارید پانچوهامون رو پوشیدیم و راهمون رو پیش گرفتیم...

مثل بهشت میموند...!!

هرچی می خواستی میدادن...

از قهوه و آب وچیز های ساده گرفته تاماهی ومرغ بریون...

خلاصه که خییلی خوب بود...

هر جایی که خسته می شدیم توی یه موکبی برای استراحت صبر می کردیم...

هیچ نگرانی هم برای صبحانه،ناهار وشام نداشتیم...!!


روز دوم راه کربلا،عمو و زن عموم رو گم کردیم...

اونها هم زنگ زدن که ما الان ستون 500هستیم...

ما اونموقع ستون 313بودیم...

از همونجا ماشین گرفتیم تا ستون500که خیلی منتظر نذاریمشون...!

وقتی رسیدیم کاشف به عمل اومد که اونا ستون 500 نبودن ومی خواستن بیان...!

از اونجایی که دیر شده بود هر چقدر دنبال موکب گشتیم هیچ کدوم جا نداشتن...

به جد دامادمون(سیّدن)که میشه امام کاظم(ع)متوسل شدیم و 100 تا صلوات نذرشون کردیم.

بقیه شو بعدا براتون مینویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


روز وشبتون مورد پسند امام کاظم(ع)...


یاحسین...

۳ ۰

ادامه ی خاطره ی سفر:)

۱ نظر

دوباره سلام...

روز دوم:

به شهر مهران رسیدیم...

رفتیم خونه ی دوست عموم...

خانواده ی خوبی بودن!خونه ی باصفایی هم داشتن و به قول عمه(دوست مامانم که شبیه عممه وبهش میگیم عمه...توی این سفر هم باهامون بود):وقتی توی یه خونه ای محبت باشه بین اعضای اون خونواده،این حس به اونی که توی خونه مهمونه هم منتقل میشه وحالش خوب میشه...!

خلاصه که اونجا ناهار خوردیم وشب رو هم استراحت کردیم...مرد ها فوتبال دیدن وماهم تو اتاق باهم حرف زدیم:)

صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم به سمت مرز...

به مرز که رسیدیم،دیدیم غلغله س...!!

خیلی شلوغ بود..!

خلاصه که کلی صبر کردیم تا پاسپورت هامون مهر خروج از کشور خورد...

وبعد مهر ورود به عراق...

خیلی حس خوبی داشتم اون موقع:)

وارد خاک عراق شدیم...

رفتیم و کلللی منتظر موندیم تا دینار هامون رو بگیریم...!

دینار هارو که گرفتیم،رفتیم سراغ ماشین که بریم تا نجف...

همه ی ماشین ها پولی بودن وخییلی هم گرون!!!

توی این سفر به طرز عجیبی هرچی عمه می گفت درست از آب در می اومد...!!

با عمه داشتیم از جلوی یکی از اون تریلی های صلواتی رد می شدیم که عمه به شوخی گفت:آخرش ما رو سوار همین تریلی ها می کنن...!حالا ببین کی گفتم!

این حرف همانا وتریلی سوار شدن ما همان...!!

خلاصه که ما رو سوار اون تریلی ها کردن وراه افتادیم...

از راننده پرسیدیم چقدر طول می کشه تا به نجف برسیم؟(راننده ش فارسیِ دست وپا شکسته هم بلد بود)

گفت 5 ساعت...!!!


این تریلی اونقدر سر وصدا داشت که با هر تکان ماشین انگار هزاران شیشه می شکست...وحالا فکر کنید توی همچین ماشین پر سر وصدایی باید 5 ساعت دووم می آوردیم...

حالا تمام صداهای وحشتناک وتکان های وحشتناک تر به کنار،چند نفر توی این تریلی بودن که یکسره سیگار می کشیدن...!!!

به طوری که وقتی یکی تموم می کرد اونیکی شروع می کرد وبوی گند سیگارشون حتی یک لحظه هم از بینی ما نمی رفت...!!!

ناگفته نماند که برای من بدترین بوی عالم بوی سیگاره...یعنی هیچ بویی من رو به اندازه ی بوی سیگار آزار نمیده...!!!


بالاخره رسیدیم ب نجف...به خاطر سر و صدای بیش از حد وبوی مداوم سیگار سرم تا دو،سه ساعت درد می کرد...!!!

توی نجف بابامینا موکب دارن...قرار شد که بابام بیاد دنبالمون:)

هی ما به بابا زنگ می زدیم وهی بابا به ما زنگ می زدکه کجایین؟...

با همین تماس ها متوجه شدیم که خییلی مونده تا برسیم به بابام...!

رفتیم تا ماشین بگیریم که مارو ببره پل"ثوره العشرین"...

یه هیوندا نگه داشت و من ،عمه،پاییز،مامانم،آبجی دومی وشوهرش سوار شدیم...

به راننده اسم پل رو گفتیم ولی "ث"رو مثل عرب ها خوب تلفظ نکردیم...حالا توی تمام راه داشت باهامون صحبت می کرد(به عربی وما هم همه ی دانسته هامون از عربی رو روی هم گذاشتیم تا متوجه شیم چی میگه والحمدولله همه شو متوجه شدیم...)که "سوره" یعنی سوره ی قرآن و "صوره" یعنی عکس و خلاصه که رسیدیم به اون پله...

بابام رو هم پیدا کردیم و رفتیم به موکبشون...

همون شب هم اسکان دادنمون و ما سرمون به بالش نرسیده غش کردیم از خستگی...!


الان من باید برم بخوابم که صبح بیدار شم...

بقیه شو ان شاءالله فردا براتون می نویسم...

#از_سفر_برگشتگانیم


ان شاءالله سال دیگه همتون کربلایی...

یاحسین...

۲ ۰

از سفر برگشتگانیم....

۷ نظر

سلام...

دیروز ساعت 3 صبح رسیدیم خونمون:)


خیییییییلیی سفر خوبی بود...

وکلللییی هم خاطره داره...:


روز اول:

از خونه راه افتادیم وتوی راه در اسلام شهر برای استراحت توقف کردیم...

یه موکبی بود که رفتیم برای خوابیدن...خییلی شلوغ بود!

گرم بود و رختخواب هم داشت...

روز دوم:

ولی صبح که بیدار شدم بعد از وضو ونماز دیدم پشت بخاریش گربه س...!!!

چند لحظه بعد گربه هه از روی مردم پرید ورفت پشت اون پرده ای که رختخواب ها اونجا بودن...

ترسیدم ولی از شدت خستگی خوابم برد...

ساعت 6 صبح بود که مجدد خوابیدم وساعت 9 بیدار شدیم وراهمون رو پیش گرفتیم...خانوادگی رفته بودیم...:)


سرما خوردم ودلم به شدددت درد می کنه...

بقیه ی خاطرات ین سفر رو بعدا براتون می نویسم ان شاءالله...!


یاحسین..

۲ ۰

جور شد...!!!!!

۷ نظر

سلام...

پارسال توی همه ی مراسم هایی که میرفتیم کللی گریه میکردم ویه شور خاااصصصی داشتم که چرا |آقا نمی طلبن؟!

من کربلا می خواااااممم...:(


الحمدولله وان شاءالله آقا امسال طلبیدن وقراره بریم...!!!!!!!!

یه حس خععلییی خاص دارم..!

یه حسی که همش می خوام گریه کنم...!


دیگه باید ساکمونو ببندیم...

الحمدولله رب العالمین...

خدا کنه اولین باری که می خوام برم کربلا خییلی خوش بگذره وخودآقا هوامونو داشته باشن...


دوستانی که نمی تونن برن ان شاءالله اصا همین امسال به طور معجزه آسایی جورشه که برن واونا یی که امسال نمیتونن برن ان شاءالله سال دیگه بتونن برن...:)


اگه کسی رفته وتجربه ای داره لطفا بگه که استفاده کنیم:)


#یا_حسین(ع)


اللهم عجل لولیک الفرج...


یاحسین...

۲ ۰

حس خوب فعالیت فرهنگی...:)

۹ نظر

سلام...

امروز رفتیم یه حسینیه ای واسه کمک برای بسته بندی نباتِ تبرکیِ مشهد برای زائرهای اربعین...:)

اولش ما سفره ی بسته بندی برای بچه هاب بودیم...

توی بسته هامون یه کتاب رنگ آمیزی از جاهای زیارتی والبته برای بچه های عرب و یه بسته مدادرنگی:)

اونا که تموم شد بهمون گفتن حالا بسته بندی نبات هارو شروع کنید...اونها هم برای بزرگ های عرب...همشون هم یه نامه به عراقی ها داشت...:)



توی بسته هاشون اینابود:

یه بسته نبات،یه بسته نمک،یه تسبیح و یه دونه از اون نامه ها:)


خییییلیییی حس قشنگی داشت:)


خونه که اومدیم عموم اینا خونمون بودن:)

ان شاءالله دختر عموم می خواد ازدواج کنه...لباسش دست مامانمه:)

براس سلامتی شون،خوشبختی وعاقبت بخیریشون واینکه لباسش خییلی خوب بشه ان شاءالله یه صلوات بفرستین...!


زندگیتون پر از کارهای فرهنگی وحس های خووووب...


یاحسین...


۵ ۰

بازهم معلم ریاضی...ولی این بار جور دیگر:)

۵ نظر

سلام...

امروز زنگ اول ریاضی داشتیم...

معلممون به طرز عجیبی مهربون بود...!

امتحان گرفت،اگه کسی سوال داشت بهش قشنگ جواب می داد وکمکش می کرد...!

در ضمن معلم ها معمولا 5 دقیقه به زنگ یا خودِ زنگ به زور برگه ها رو می گیرن ولی این معلمه نگرفت وفقط گفت هرکی می خواد بده...اونهایی که نمی خواستن بدن تا آخر زنگ تفریح امتحان دادن وخانوممون هم بدون غر غر حواسش بهشون بود...!


تازه بعضی ها هم فشارشون افتاد ومعلمه بهشون شکلات داد،یکی هم سردش بود بهش لباس گرم داد...!!

پاییز میگه دیگه مطمئنم که معلمتون یه مشکلی داره!!


خلاصه که با تمام مشکل هاش الان دیگه دوسش دارم...!           :)


مامانم امروز اومده بود مدرسه که واسم مرخصی بگیره قرار شد که بادوستام هم آشناشه...فقط با "ن ح"و"ز ع" ..به "ن ح" میگم مامانم می خواد ببیندت.

میگه:واااییی حالا من چی کار کنم؟!سوتی ندم یه وقت !! استرس گرفتم...! اصا من خودمو محو میکنم تو بگو "ن" محو شد...!

خلاصه که به زور وزحمت بردمش پیش مامانم وهیچ سوتی هم نداد...:)

بعد از آشنایی ،مامانم با معلم علوممون حرف زد که ببینه من چطوریم ومعلم علوممون گفت:عالی!

:)    :)    :)    :)   :)   :)


بسی ذوق نمودم...


زنگ آخر هم تفکر وسبک زندگی داشتیم که موضوع تحقیقمونو انتخاب کردیم:چگونگی تشکیل کهکشان ها.

معلمه گفت نه این خوب نیست...باید یه موضوع اجتماعی انتخاب کنید...


ما هم گفتیم باشه...موضوعمون شد راه های کنترل خشم در نوجوانان.


نوبت آخرین گروه شد واومدن موضوعشون رو خوندن؛موضوعشون بود چگونگی تشکیل خورشید.

معلمه یکم این پا واون پا کرد وبعد قبول کرد...!!!


عجب آدمیه هااا...!


خلاصه که امروز اینطوری بود...


#بسی_عجیب_مهربان

#آشنایی

#من_عالیَم:)             اعتماد به عررررششش...خخخخ...:))


امتحانات زمینی وآسمونیتون«امتحانات الهی»عااالیییی...

موفق باشید...


یاحسین...

۴ ۰

خودش هواتو داره...

۲ نظر

سلام...

تاحالا به آفریده های خدا دقت کردین؟!

هیچ دوربینی نمیتونه زیبایی واقعی طبیعت رو به تصویر بکشه غیر از چشم...


اینهمه بارون میباره...

خدا حواسش به همه ی دونه های بارون هست...

خدا حواسش به اون حشره ای که اصا نمیبینیمش هم هست...

حتی خدا حواسش به همه ی ذرات خاک هم هست...

به تمام گیاه ها،حیوون ها،حشره ها،ذرات ریز ودرشت و...حواسش هست...


اونوقت چطوری میگیم که خدا حواسش به ما نیست؟!

خدایی که اینهمه آفریده داره وحواسش به تک تکشون هست، حتما حواسش به هممون هست...

وقتی دلت گرفته،وقتی از دست کسی ناراحتی و... ... ...خدا حواسش بهت هست...پس وقتی دلت از کسی گرفته،به جای اینکه بری غیبت اون بنده ی خدارو پیش بقیه ی بنده هاش کنی وآبروشو ببری،برو به خود خدا بگو...!

 

وقتی دلت گرفته یا ناراحتی یا اصا بیدلیل دلت می خواد گریه کنی،برو با خودش حرف بزن...مطمئن باش آرومت میکنه...مطمئن باش..


#وَهوَ _ علیمٌ _ به _ ذاتِ _ الصُّدور...


یاحسین...

۴ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان