خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

دیشب:)

۰ نظر

سلام...

دیروز که خاطره ش رو نوشتم ولی یه جاهاییش روننوشتم:

دیروز قرار بود با آبجی دومی دوباره چغک رو بخونیم:)

گفتم  که می خوام یا آبجی دومی دوباره بخونمش...

خلاصه که یکم خوندیم بعد گفتیم بریم واسه بابامون هم بخونیمش:))

خلاصه که رفتیم تو هال نشستیم وآبجی دومی ربان دوزیشو شروع کرد وبابام هم نشست به گوش کردن ومن هم بلند واسشون می خوندم:))

خییلیییییی حال داد:)))

شب هم آبجی دومی نشست پای کامپیوتر چون با فتوشاپ کار داشت...

من هم نشستم کنارش روی یه برگه ی سفید شروع کردم به کشیدن ماه:))

خوب نشد ولی بعد از اون رفتم دفتر کاهی م رو آوردم وتوی اون دوباره همین شکل رو تمام صفحه وقشنگ تر کشیدم....


ان شاءالله بعد عکسش رو می ذارم:))

دیشب وامشب جلوی خونمون مراسم دارن:))


بعضی ها تو وبشون اونننننقققدرررر بیییییادبانه صحبت میکنن که واقعا نمی دونم چطوری می تونن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

تو وب یکی رفته بودم اونقدر بی ادب بود که دهنم باز مونده!!!


اگه اتفاق خاصی افتاد می نویسم:))

شب وروزتون پر از عطرِ باخدا بودن:))...


یاعلی...


۲ ۰

حوزه ی پاییزینا:))

۰ نظر

سلام...

امروز ساعت 10 صبح پاییز بیدارم کرد (دیشب تا ساعت 4 صبح پای وبم بودم!!!)

با چشمای خواابالود پامنگیِخواب پاشدم ورفتم یه شربت آلبالو خوردمورفتم لباس پوشیدم برای رفتن به حوزه ی پاییزینا آماده شدم:))

امروز مراسم داشتن پیشاپیش واسه ی عید غدیر...

اولش همش جلسه ی خانوم جلسه ای ها بود وحررررصم دراومد:(((

خلاصه این شد که از نمازخونه شون رفتم بیرون ورفتم بالا،توی یکی از کلاسا و واسه ی خودم داستان ساختم:«


پشت میز نشسته بودم ودانشجوها تک،تک میومدن توی کلاس...

دیگه باید کلاسو شروع میکردم که نفر آخر هم اومد...

کلاس رو شروع کردم واول از همه به سوالات دانشجوها جواب دادم که کسی سوالِبی جوابی نداشته باشه...

به عنوان پزشک نمونه تدریس هم داشتم واز کارم هم راضی بودم...


بعد از جواب دادن به سوالات دانشجوها شروع کردم به درس دادن...امروز باید بهشون درس میدادم که اگه یه مورد اضطراری پیش اومد چی کار کنن!!

خدایی هم استاد خوبی بودم:))


یکم که گذشت یکی اومد دم در کلاس وگفت که نمازخونه مراسم دارن ومن هم همه ی دانشجوهام رو فرستادم برن وآخر از همه خودم رفتم...»



خلاصه که داستان باحالی ساختم:))

توی داستانم هر کاری که میکردم واقعا انجامش میدادم...

یعنی بلند بلند تو کلاس حرف می زدم ودرس میدادم ولی بدلیل بیت المال بودن وسایل نمیتونستم چیزی پای تخته بنویسم وفقط می گفتم:))

وقتی از کلاس رفتم بیرون طبق معمول با پله ها داشتم میرفتم پایین وبه طبقه ی اول که رسیدم زهرا سادات پاییزینا بهم گفت که پاییز دنبالم میگرده والان رفته پایین...

پیداش کردم وسه نفری رفتیم نمازخونه کلی دست زدیم که دیگه دستامون قرمز شده بود:))

خلاصه که تموم شد وموقع رفتن بهمون لوبیا پلو دادن...

خیییییییییییییلیییییی...خوشمزه بود!!!!!


راه افتادیم که بریم خونه وتوی راه رفتیم بستنی خوردیم مهمون پاییز:)

امروز بخور بخور بود یعنی...

 ان شاءالله همتون بهترشو بخورید به زودیی:))

خلاصه که رسیدیم خونه واتفاق خاصی نیفتاد دیگه...


روز خوبی بود...

خدایا بابت همه ی روزای خوب وبدت شکرررر:))

شب وروزتون پراز اتفاق های دوست داشتنی...

ان شاءالله به آرزوهاتون برسید(اگه صلاحه)...


#حوزه_ی_پاییزینا

#عید_غدیر

#استاد_نمونه_ی_پزشکی:)))

شبتون پر از یادِخدا...

ان شاءالله یا خواب های خوب ببینید ویا اصلا خواب نبینید:))

یاعلی...



۱ ۰

چغک:))

۳ نظر

سلاااامممم...

امشب تَهش دوساعته یه کتابِ350صفحه ای یعنی چغک رو تموم کردم:)))

خیییییییلی معععععععرکه بود:))))))

پیشنهاد میکنم که حتما بخونیدش...

ماجرای کلی کتاب:

چغک نوجوونی تغریبا پانزده ساله است که شور انقلابی فووق العاده ای داره...

در زمان شاه خییلی فعالیت سیاسی میکنه وبه علت اینکه هم جثه ی ریزی داشت وهم هیچ رفتار مشکوکی ازش سر نمیزنه هیچ وقت گیر رژیم شاهنشاهی(ساواک)نمیفته...

اون ودوستاش هی باهمدیگه به انقلاب کمک می کنن...(چغک حوزَویه)

این ماجراها تو مشهده وخییلی قلم نویسنده آدم رو جذب میکنه...

چغک یکی از نزدیکان حضرت آقاست وایشون روخیلی دوست دارن...

بعد از هشت سال،چغک معمّم میشه و توی یکی از جمع هایی که آقا داشتن ازشون بازدید میکردن حضور داشته و همش فکر میکنه که آقا بعد از اینهمه سال واینهمه تغییر چغک ،اون رو نخواهد شناخت ولی بعد از اینکه از چغک رد میشن برمیگردن ومیگن که شما رو جایی من دیدم؟به نظر آشنا میاید!!اسمتون چیه؟

اون هم با افتخار میگه:چغک!!


خییییلی مععععرکه س:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))


با آبجی دومی شروع کردیم ودو صفحه دوصفحه می خوندیم که خوابش گرفت وخودم تمومش کردم...ولی قصد دارم که با اون هم دوباره بخونم:))



امروز رفتیم باشگاه...

وای که چقدددر دلم واسه یگانه تنگ شده بود:)))

ارشد کلاس بودم وآبجی دومی هم خونه ی دوستش بود،نتونست بیاد...

به نظر خودم،ارشد خوبی بودم...

کلا به نظرم وقتی که ارشد میشم و اداره ی کلاس می افته به عهدم جو نمیگیرم وفقط نرمشمو میدم وتذکر های لازم رو به بعضی ها که لازم میبینم ید آوری میکنم...


خلاصه که یه حرکت دیگه از فرم یازده رو استاد بهمون یاد دار:)))

بسی خوشحال:)))


تولد فاطمه ونرگس بود دیروز:))

تولدتون مبارکاااااااااااا باشه ان شاءالله...:))))))))))))))))))))))

عید غدیر هم پیشاپیش مبااارک:)))


#چغک_بخونیم

#ارشد_نمونه:)))))

#تکواندو_کاریم

#تولدتون_مبارکااا:)

#کتابخونی:)


الحمدولله...

روز وشبتون مهربون...

یاعلی...

۱ ۰

رنگی رنگی

۰ نظر

سلام...

دیروز مامانم گفت که یکی از دوستانش غرفه گرفته توی بازار وگفته که ماهم کارامونو درست کنیم،ببریم بفروشه:))


من دستبند وکیف پول نمدی درست کردم،پاییز پیکسل پول نمدی و آبجی دومی هم تل،ریسه وربان دوزی هاش ...:)))

خیلی کیف داد که هممون باهم داشتیم کار می کردیم...

پست امروز رو به مناسبت دستبند های رنگی رنگی،رنگی رنگی کردم:))

خیلی هم عالی:))

این هم عکس دسبند ها...

یکی از دستبند ها ابداعی بود واز همشون هم گرون تر8000تومان...

اون هم توی عکس بالا هست ولی از اونجا که معلوم نیست مدلش یک بار دیگه هم دستم کردم وعکس گرفتم:

خلاصه که خیلی کیف داد...


بالاخره کتاب"وقتی پتی به دانشکده میرفت"رو تموم کردم...

خیییلی خوب بود...

ولی از این نویسنده من کتاب"بابالنگ دراز"روبیشتر دوست داشتم:)))


در کل خوب بود:))


و...

وی از هر انگشتش هنر می بارید:)))))...

خوبه حالا فقط تزئینش کردم:)))

خلاصه که روز وشبتون پر از یادِخدا وائمه:))

(امروز ترکوندم اوندر عکس گذاشتم:))...)

خوش باشید...

یاعلی...


۱ ۰

روز معمولی..

۳ نظر
سلام...
امروز بیدار شدم وصبحانه ای بسی مختصر خوردم...
یک عاالمه از کتابِ"وقتی پتی به دانشکده میرفت"اثر جین وبستر رو خوندم...
بعد از این هم رفتم کمک مامان ،میز عسلی ها وآیینه ی توی هال رو پاک کردم...
ناهار خوردیم ومهمون ها اومدن...
یه بچه همراهشون بود همسن محیا(خواهرزادم)،خیلی هم شبیهش بود...

وایی که چقدر دلم می خواست این بچه رو بغل کنم ومحححکممم بوسش کنم وبچلونمش:))
خیلی ناز بود ماشاءالله...

بعد از رفتن مهمون ها شام خوردیم والان هم دارم خاطره می نویسم...
خیلی روز خاصی نبود...
خیلی هم خوب نبود...

ولی خدارو شکر که از این بدتر نبود...

روز وشبتون شاد...
یاعلی...

۱ ۰

یادآوری!!!

۰ نظر

بازهم سلام...

من یه چیزی رو یادم رفت بگم که درمورد مطلب قبلی ایه که گذاشتم...

درسته که من طرفدار حامد زمانیم ولی با بعضی از چیز هاش مخالفم...

مثلا این که با خانوم ها لایو می ذارن...

ولی خیلی از رفتار ها وکار هاشون هم درسته...

مثلا این که سعیشونو می کنن بر خلاف گفته های قرآن چیزی نگن!!وتاحد ممکن از احادیث استفاده کنن!

واین که ندیدم نگاهشون رو مستقیم به خانومی بدوزن وتا حد امکان خانوم هارو نگاه نمی کنن.


هر کسی یه اشتباهاتی داره وهیچ کس غیر از ائمه بدون هیچ اشتباه نیست...

اگه اشتباهی از کسی می بینیم دلیل بر بدبودن اون آدم نیست...

به قول مادرم ممکنه کسی یه اشتباه شاخص داشته باشه ولی تو ترازوی اعمالش خییلی از ما سَر باشه...


روز وشبتون پر از یادخدا...

یاعلی...

۱ ۰

دلتنگتم:(((

۱ نظر

مبینای عزیزم...

همیشه برام دوستی مثل خواهری...

دلم برات خیییییییلی تنگ شده...


امیدوارم زود زود برگردی تهران تا بتونیم باهم دوباره بریم بیرون،بستنی بخوریم،بخندیم وحرف بزنیم...

بریم خونه ی همدیگه ومسخره بازیای همیشگیمونو دربیاریم...


#بهترین_دوست

#دوستت_دارم

#دلتنگی

۱ ۰

روز باحال:)))

۱ نظر

سلام...


اولا شهادت امام محمد باقر(علیه السلام) روخییییییلی تسلیت میگم:(((((((

امروز رفتیم خونه ی یکی دیگه از دوستای آبجی بزرگه...


تولد دوسالگی بچش بود...

عزیزم...

من وپاییز واسش یه کوله پشتی به شکل جغد خریدیم ومن یه دستبند هم براش درست کردم...

آبجی بزرگه با هنر ربان دوزیش واسش یه تل وگیره درست کرد که اصا به به...

و...

فقط خودم وخواهرام رومیگم بسه...

درکل تولد خوبی بود...مخصوصا بااین بچه های(دوستان خواهرام وبچه هاشون) باحالشون:))))))))))


فردا هم ان شاءالله می خوایم من ومامانم وپاییز بریم خونه ی دوست مامانم واسه دادن رزق و...واسه شهادت...


شب همتون خوش...

خوابای صورتی ببینید:))))

یاعلی...

۱ ۰

من وکوچولو:))))

۲ نظر

سلام...

چند روزه که آبجی اولی با دخترش اومدن خونمون:)))


خععععلی هم عااالیییی...

امروز بامحیا(خواهر زادم)که سه سالشه هی بازی کردم...

روفرشی رو از وسط تاکردم وروی قسمتی که دوتا لبه به هم می رسه یه صندلی گذاشتم از اونایی که پایه ندارن...

محیا رو روی اون نشوندم وبا این سر واون سرِ روفرشی بستمش که محکم کاری شه...

بعد اون قسمت تاشده رو دور تادور اتاق می کشیدم وسورتمه بازی می کردیم...


خلاصه که خییییلی حال داد...

بعدش هم رفتیم باخواهر دومی وخواهر سومی(پاییز)باشگاه...

امروز ارشدِ کلاس بودم وباید نرمش می دادم...

خییییییییییلی بچه هامون زیااااااادن...


وحالا تصور کنین که پنجاه درصد این بچه های زیاد هم تازه اومده باشن تکواندو و قوانین رورعایت نکنن وهمش با ارشدشون لج کنن...

خیلی سخته...

آخر سر هم اونقدر حرفمو گوش نکردن که آبجی دومیم(ارشدمه ولی اجازه میده من کلاسو بگردونم)گفت که بهشون جریمه بدم...


صد تا دراز نشست...

وااااااااااییییییییییییییی که چقدر سخته دراز نشست به تعداد اینقدر زیاد واونم با سرعت زیااااد شمردن:(((


برگشتیم از باشگاه وبامامانم وخواهرزادم رفتیم خرید وزود برگشتیم...

روز خوبی بود درکل...


الحمدولله...

خوش باشید:))))

۱ ۰

با آبجی دومی

۲ نظر

سلام...


امروز حدودای ساعت 10آبجی دومیم بیدارم کرد که بریم خونه ش که یه چند تا وسیله بیاریم...

سریع بلند شدم وباهم صبحانه خوردیم...

دلم واسه آبجی دومی سوخت آخه حال نداشت تواین گررررما بره بیرون ولی اون وسایل رو هم واقعا لازم داشت:((((((


خلاصه که رفتیم...

توراه اولش همش قیافه گرفته بود چون هوا واقعا گرم بود وحال نداشت که بره تاااا اونجا:(

تا یه جایی از راه ناراحت بود ولی از اون به بعد دید واقعا کاری نمیتونه بکنه وباید باشرایط بسازه دیگه ناراحت نبود وباهام شوخی هم می کرد...

خلاصه که چه بد وچه خوب تموم شد ورسیدیم...

آبجیم تاوسایل رو جمع کنه و یکم خنک شه لباس عروسشو داد من بپوشم تا یکم بازی کنم:)))


بند وزیپ میپشو واسم بست ومن هم هی راه میرفتم حال می کردم:)

خیلیی کیف داد...

خلاصه که تموم شد وراه افتادیم واومدیم خونه ورفتیم ملاقات عموم بیمارستان....

توراه هم هی با آبجیم شوخی می کردیم ومی خندیدیم:)))

الحمدولله حال عموم هم خوب بود .برگشتیم وباز هم باآبجی دومی رفتیم بیرون یه سری خرید داشت وزود اومدیم خونه:)))))


*بالاخره در حالِ ترکِ شکستن قلنج دستمم:))


خدایا شکرت بابت همه ی روز های خوبت:))

روز وشبتون پر از اتفاقای خوووب...

یاعلی...



۱ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان