خاطراتِـ پرتو

مینویسمـ، تا بماند....

غم محرمی:(((

۱ نظر

سلام...

دقت کردین که کلا محرم یه سوز خاصی داره وآدم دلش میگیره؟؟؟!!!

مخصوصا شب هاش...



پ ن:باتو میشه دوعالم و باهم داشت...

دوست داشتم ودارم وخواهم داشت...


#حامد_زمانی

#محمدرضا_حلالی

#محرم _ ایستاده ها


زندگیتون حسینی ان شاءالله...


یاحسین...

۲ ۰

شعر خوشگل:))

۱ نظر

او استکان چایی خود را نخورد ورفت

بغض مرا به دست غزل ها سپرد ورفت


گفتم نرو!بمان!قسمت می دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پافشرد ورفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینمت

یک خنده کرد وتا عدد ده شمرد ورفت


گفتم که بی تو هیچم واو گفت بی نه با!

در بیت آخرین غزلم دست برد ورفت

یعنی به قدر چای هم ارزش؟نه بیخیال

او استکان چایی خود را نخورد ورفت



#حسین_زحمتکش

#او_استکان_چایی_خود_را_نخورد_و_رفت


روز وشبتون حسینی...

چشماتون گریون واسه عزای ابا عبد الله...


یاحسین...

۲ ۰

محرم...

۱ نظر

ان اءالله این آخرین محرم در غیبت آقا امام زمان(عج)باشه...

ان شاءالله اربعین کربلا(هممون)...


به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)سه تا صلوات بفرستین...


عالم به ماتم تو حسینیه ی غم است

یعنی که فصل سوک وعزا فصل ماتم است

از رش تابه فرش تمام فرشتگان

فریاد می زنند که ماه محرم است


پ ن:عزاداری هاتون قبول...التماس دعا...


#آقا_بطلب...


یاحسین...

۲ ۰

احمدولله رب العالمین...

۲ نظر

وااااقعا خدا رو شکر بابت اینکه خواهر های   خوب   دارم:)))

#الحمدولله_رب_العالمین

#خواهر_های_خوب


روز وشبتون معرکههه...

یاعلی..

.

۲ ۰

ظرف:))

۲ نظر

از وقتایی که یه خروار ظرف رو میشورم ودر همون لحظه یکی قابلمه ی غذارو خالی میکنه می ده بشورم...بدممممممممم میااااتاددددد                             :))))

۲ ۰

کتاب جدید...

۳ نظر

سلام...

من یه هفته ی پیش یه کتابی رو شروع کردم به نام"جندی مکلف"وامروز تمومش کردم...


خیییلی قشنگه...

قلم روان وخیلی جذابی داره:))

نویسنده ش آقای "محسن صالحی خواه"...

خاطرات اسارت یک محافظه که از مسئولین رده بالای کشور محافظت میکنه وتوی فکه اسیر دست عراقی ها میشه...

این دومین کتابم از اسرا بود...








اولی رو پاییز واسه تولدم گرفت به نام"همه ی سیزده سالگیم"...







اونم خیلی قشنگ بود...ولی من تاحالا نتونستم یه کتاب رو از اسرا زود تموم کنم چون شکنجه هاشون خیلی اذیتم میکنه ونمیتونم با یه دنده پیش برم تا تموم کردنش:((


خدارو شکر بابت اینکه سواد داریم ومیتونیم کتااااب بخونیم...

#کتاب

#جندی_مکلف

#من_عاشق_کتابم:))

#کتابخونی:)


روز شبتون سرشار از اتفاق های خوب...

وقتتون پربرکت...

یاعلی...



۳ ۰

با مبینا:))

۱ نظر

سلام...

این سومین مطلبم در مورد مبیناس:))

امروز زنگ زدم بهش گفتم که بیاد خونمون...

اومد وبا وب لاگ آشناش کردم وتصمیم گرفت که وب بزنه:))

ان شاءالله وقتی وبشو درست کرد لینکش میکنم...


امروز بعد از این که مبینا اومد خونمون باهم رفتیم مغازه ی زیر خونشون که غذاهای ایتالیایی داره وتازه افتتاح شده...

من موجیتو سفارش دادم...

از ته قلبم پیشنهاد میکنم که هیچ وقت نخورید...

خیییییییییییییلیییییییییی بدممممم اومد:(((


خلاصه که هر دوتا سفارش رو باهم خوردیم...

دکور مغازه شون قشنگ بود...


قبل از اینکه خود موجیتورو بیارن سسشو آوردن...

از اونجا که نوشیدنیه من خیلی تعجب کردم...آروم به مبینا میگم که موجیتو چیه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

من بلد نیستم بخورمش:)))))

هیچی دیگه آوردنش و دوتا نِی داشت:))

باهم خوردیمش.چون هم خیلی زیاااد بود وهم خوشمزه نبود...

سفارش مبینا رو هم باهم خوردیم که مزه ی قبلی بره:))

بعد از اینکه خوردیم رفتیم توی لابی برج مبینا اینا نشستیم وشرووووع کردیم به حرف زدنن:))

خیلی روز خوبی بود الحمدولله...

خدارو واسه داشتن همچین دوست خوبی شکر میکنم:))


پ ن:بعضی جاها که دارید می خونید اگه به نظرتون جای خندیدن بود بدونید منظورم از این شکلک":)"همون خنده س...فقط اونموقع حال نداشتم که برم شکلک خنده پیدا کنم وهمین لبخند،معنای خنده رو داره:))       (مثل الان:)))  )


الحمدولله رب العالمین...

#دوست_خوبم

#موجیتو_بد مزه

#غذای_ایتالیایی


یاعلی...

۲ ۰

اومدن مبینای عزیزم:))

۳ نظر

سلاااااااااااااممممم...

بالا خره مبینا اینا هم اومدن...

امروز مامانم صدام کرد گفت پاشومبینا اینا اومدن یه جووووری پریدم که خدامیدونهشکلک سایز کوچک,شکلک ریزه میزه,شکلک وبلاگ نویسی,شکلک های فانتزی

خلاصه که دل کندن:))

چشم ودلم روشننننننن...


امروزمامانم با آبجیم رفته بودن خرید...

تا بیان من ومامان بزرگم همه ی برنامه های شبکه 5رو دیدیم!!!!!!!!

اولین بار بود که برنامه های شبکه 5رو می دیدم:))

۱ ۰

سفر:))

۳ نظر

سلام...

دیروز با بابام رفته بودم سفر که مامان بزرگم رو بیاریم تهران پیش خودمون...مادر بزرگ مادری...

رفتیم و 8 سااعتتت توی ترافیک بودیم تا برسیم:((

دیگه کلافه شده بودیم...

توراه هم هی به گوشی بابام افراد مختلف زنگ می زدن که مشهد رفتنمون رو هماهنگ کنن...

خییییییییییییییلییییییییی واسه مشهد رفتن ذوق دارم:))فانتزی,شکلک,شیک,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگنویسی,کامنتگزاری,پست گذاشتن,کوچک,سایز کوچک,ریزه میزه,بامزه


رسیدیم رفتیم خونه ی آبجی بزرگم واسه ناهار...یکی نیست بگه آخه چه ناهاری رو ساعت 6می خورن؟؟!!

بعدش هم رفتیم خونه ی مامان بزرگم اینا...

خواهرزادم رو هم با خودمون بردیم خونه ی مامان بزرگم:))


اول آروم بود ولی یکم که گذشت گریه میکرد میگفت می خوام برم خونمون پیش مامانم بخوابم حالا خوبه همیشه به زور می خوابه هاا

زنگ زدیم به مامانش میگه الان میام...محیا حالا گیر داده که من نمی خوام مامانم بیاد اینجا می خوام خودم پیاده برم خونمون حالا شب تاااریییییکککککههه وبیرون هم ممکنه گاو درحال پرسه زدن باشه ودر ضمن باید از یه بزرگراه هم رد شی واسه اینکه بری خونشون...ممکنه سگ هم توراه ببینی...

درکل بچه ی شجاعی شده...!!!

مامانش اومد خوابوندش وشام خوردیم وداییمینا اومدن. رفتم تواتاق که مثلا بخوابم چون چشمام قرمزشده بود...از اونجا که ساعت تازه دوازده بود ومن معمولا زود ترین ساعت خوابم 1 می باشد خوابم نبرد...

خلاصه که مهمون ها رفتن ومن هم خوابیدم ومعجزه ای شد که واسه نماز صبح بیدار شدم آخه قرار بود بعد از نماز بیایم تهران:))


توراه خیلی جاهاش رو خواب بودم آخه زود بیدار شده بودم:((

از خواب توی ماشین بدممممممم میاااااد....................:(((



ان شاءالله امروز می خوام برم باشگاه...

وای فرمم رو یادم رفته وباید از آبجی دومی بپرسم:((!!

خلاصه که امروز ودیروزم اینطوری بود...


سفر خیلی خاصی نبود وتو کل راه هم آرزو میکردم که ای کاش پیش پاییز بودم:((

الحمدلله رب العالمین...


درپناه خدا...

یاعلیشکلک سایز کوچک,شکلک ریزه میزه,شکلک وبلاگ نویسی,شکلک های فانتزیشکلک سایز کوچک,شکلک ریزه میزه,شکلک وبلاگ نویسی,شکلک های فانتزی

۱ ۰

مهمون...

۱ نظر

سلام...

دیروز رفتیم باشگاه...

باز ارشد کلاس بودم وبچه ها هم نسبتا خوب بودن:))

استاد یه قسمت دیگه هم از فرم جدید رو بهم یاد داد...واییی که من چقدر این فرم رو دوست دارمدخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

موقع دویدن یکی از بچه ها پیچید جلوم و پام گیر کرد بهش.نزدیک بود بیفتم که یکی از مشکی ها رو نگه داشتم وبعد ازش معذرت خواهی کردم...

اومدیم خونه، پام کبود شد...انگشتش:(

خلاصه که اتاقمونو مرتب کردم و داییم اینا زنگ زدن که به دلایلی اومدن تهران وشب قراره پیش ما بمونن:))

وااایییکه چقدر خوشحال شدم

الان هم دارم با بابام میرم دنبال مامان بزرگم...


روز وشبتون عااالیان شاءالله:))

در پناه حق...

یاعلی...



۱ ۰
خاطراتی از جنس منـ !
دانش آموزیـ
که "پرتو" میشناسیدشـ :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان